88/11/6
8:30 ص
...وَنَزَّلْنَا مِنَ السَّمَاء مَاء مُّبَارَکًا فَأَنبَتْنَا بِهِ جَنَّاتٍ وَحَبَّ الْحَصِید
+ بهر باران چو کشت منتظر است سینه را سبز و لاله زار کند
88/8/10
2:22 ع
در منطق میگویند که مفاهیم از یک نظر به دو دسته کلی و جزئی تقسیم میشوند. فرض صدق یک مفهوم جزئی بر بیش از یک چیز ممتنع است اما مفهوم کلی میتواند مصادیق مختلفی داشته باشد. بسیاری از مفاهیمی که در این مجموعه یادداشت خواهد آمد، کلی هستند و اینجا از یکی از مصادیق آن حرفی به میان آمده است. من این مفاهیم را با رنگ قرمز از بقیه نوشته متمایز میکنم. توضیح این مفاهیم خودش میتواند فرهنگی به درد بخور را بسازد. از طرفی بعضی از مفاهیم جزئی یا اسامی خاص هم هستند که حرفهای زیادی میتوان درباره آنها بیان کرد. آنها را با رنگ آبی نفتی مشخص میکنم. از همه دوستان تقاضا دارم درباره این قرمزها و آبی نفتی ها آنچه به خاطر دارند بفرمایند. یا علی.
رتبه ام در کنکور 5156 شد. دو سه هزار تایی بیشتر از آن چیزی که فکر می کردم. دو سه روز برای انتخاب رشته وقت داشتیم.دانشگاه امام حسین(علیه السلام) و دانشگاه امام صادق( علیه السلام) هم قبول شدم. اولی را برای مصاحبه اش نرفتم و دومی را یک هفته بعد از موعد رفتم و مصاحبه کنندگان را سر کار گذاشتم و آنها هم قبولم نکردند. میگفتند سئوال آخر خیلی مهم است. سئوال آخر این بود:« اگر هم اینجا و دانشگاهی دیگر در رشته مورد علاقه ات قبول شوی کدام را انتخاب میکنی؟» جواب باید این میبود:« دانشگاه امام صادق(علیه السلام) را.» و من گفتم: « آن دانشگاه دیگر را.» باید صد تا کد رشته را درصفحه انتخاب رشته می نوشتیم و به سازمان سنجش می فرستادیم. انتخاب رشته گزینه 2 و سازمان سنجش را با ارایه کارنامه ام گرفتم. با چند نفر از آشنایان هم مشورت کردم. در فاصله کنکور تا انتخاب رشته بعضی از برنامه های رادیو درباره رشته ها و دانشگاه ها را شنیده بودم. به رشتههای مکانیک، صنایع و مدیریت علاقه مند شده بودم. البته از برکات آموزش پرورش و مدارس ما این است که به خوبی همه رشته ها را معرفی می کنند و این امکان را به دانش آموزان می دهند که به خوبی برای آینده شان تصمیم بگیرند! درباره شهرها هم اطلاع خاصی نداشتم. از یکی از آشنایان درباره چند شهر سئوال کردم. گفت: سمنان بین اینها از بقیه معتبرتر است.
صبح اولین جمعه از ماه رجب یعنی صبح بعد از لیله رغایب نتیج روی سایت سنجش آمده بود. کامپیوتر نداشتم. برادرم نتایج را دید و گفت: « مکانیک سیالات سمنان قبول شدهای.» و اینگونه بود که سمنانی شدم. ذهنیتی از سمنان نداشتم. چند باری موقع رفتن یابرگشت از مشهد از آنجا گذشته بودم.
چند روز بعد همراه برادر و مادرم برای ثبت نام به سمنان رفتیم. سه راه افسریه سوار اتوبوس شدیم. به راننده گفتیم میخواهیم برویم دانشگاه سمنان. نزدیکیهای سمنان چیزی شبیه سر در دانشگاه تهران دیدم، فکر کردم آنجا دانشگاه سمنان است. بعدها فهمیدم که آنجا پایانه ماشینهای باری سمنان است. کمی بعد راننده صدا زد:« دانشگاه سمنان.» از اتوبوس پیاده شدیم. آن طرف جاده تابلویی آبی رنگ بود که رویش نوشته شده بود: « دانشکده مهندسی». وارد که شدیم برادرم گفت:« اینجا که بیابان است.» راست میگفت، دانشگاه سمنان در 5 کیلومتری شهر سمنان در دل کویر بود. آن موقع جز چند ساختمان و چند تایی درخت چیز دیگری نداشت و به واقع بیابان بود. برای ما که سالها در حصار خانهها و ماشینها زندگی کرده بودیم دانشجوی چنین جایی شدن حداقل در ابتدا سخت بود. محل ثبت نام سالن فجر بود. استقبال گرم یا راهنمایی خاصی را به یاد ندارم. چند تایی فرم پر کردم و مدارک را لازم را در وشه ای تحویل دادم و در صف تکمیل ثبت نام ایستادم. آنجا با دو نفر آشنا شدم. شماره یکیشان را به اصرار برادرم گرفتم. اسمش احمد بود و هم رشته ای خودم. دیگری هم همین طور. اما دیگری را هیچ وقت ندیدم. بلافاصله پس از ثبت نام انتقالیش را به یکی از دانشگاههای تهران گرفته بود.
مسئولین دانشگاه احتمالا آشنایی با دانشگاه و شهر سمنان را از علوم غریزی قبول شدگان میدانستند چون هیچ تلاشی برای آشنا شدن جدید الورودها با دانشگاه و شهر سمنان نکرده بودند.
ثبت نام که تمام شد برادرم برگشت تهران و من و مادرم نماز را در نمازخانه پارک جنگلی سوکان خواندیم و ناهارمان، کوکو سیب زمینی را همانجا خوردیم و لب جاده به انتظار اتوبوس مشهد ایستادیم. آخر شهریور بود و ایام البیض ماه رجب. تجربه نداشتیم که چنین ایامی بعید است اتوبوس لب جاده جا داشته باشد. بعد از ساعتی اتوبوسی آمد که یک جای خالی داشت. مادرم آنجا روی صندلی نشستند و من هم در جای خواب راننده جاگیر شدم. شکر خدا بعد از اولین آشنایی با دانشگاه سمنان، مشرف شدیم مشهد.
مکانیک سیالات سمنان نوبت دوم بود. نوبت دوم نه به معنای شبانه. بلکه روزانه ای که از نیمسال دوم یعنی از بهمن ماه شروع میشد. از ماه مهر تا بهمن که کلاسهای دانشگاه شروع میشد هفتهای پنج روز کلاس زبان میرفتم. خیلی از شبها هم سعی میکردم به حوزه حاج آقا مجتهدی بروم و از جلسه بعد از نماز مغرب و عشای ایشان استفاده کنم. حوزه را همیشه بیشتر از دانشگاه دوست داشتهام. یک روز که همراه یکی از دوستان طلبهام به محضر آقای مجتهدی رسیدیم ایشان فرمودند:« ثبت نام نکردی؟» و من عرض کردم: « حاج آقا من دانشجو هستم.» و حاج آقا دیگر چیزی نفرمودند. من همیشه بر طلبه نشدنم افسوس خوردهام. مادرم با این کار مخالف بود و نظرشان این بود که به مهندس متعهد نیاز داریم. من هم تا حدودی برای حضور در دانشگاه احساس وظیفه میکردم.
اواسط بهمن ماه از دانشگاه خبر دادند که برای تحویل برگه انتخاب واحد و تعیین خوابگاه بیایید سمنان. با سواریهای سه راه افسریه همراه با برادرم رفتیم.روی سواریها نظارت خاصی نبود و همین موجب سرعت بالای آنها تا صد و پنجاه شصت میشد. ماشین که راه افتاد صدایی بلند شد که: امشب در سر شوری دارم. خواننده این بار زن بود. گفتم: « اگه میشه خاموش کنید.» راننده چیزی گفت و خاموش کرد یا جنس خواننده را عوض کرد!
به دانشگاه که رسیدیم برگه انتخاب واحد را از گروه مکانیک گرفتیم. 18 واحد داده بودند. ریاضی1، فیزیک 1، شیمی عمومی، زبان عمومی، ادبیات و نقشه کشی صنعتی.بعد برای تعیین خوابگاه به امور خوابگاهها در امور دانشجویی مراجعه کردیم. خانم مسئول اتاقم را تعیین کرد و گفت:« میتونید برید اتاق رو ببینید. اتاق 156 در بلوک 1.» با ماشین عموی احمد که ذکرش در صف ثبت نام رفت به خوابگاه رفتیم. فاصله خوابگاه تا دانشگاه کم نبود. پیاده بین 7 تا ده دقیقه طول میکشید. در اتاق را زدیم کسی جواب نداد. در را که باز کردیم منظره ای دیدیم عجیب. نیمی از اتاق مملو از زباله بود و آنجا به محل سکونت چند دانشجو نمیخورد. کسی از اتاق ربرویی بیرون آمد. پرسیدیم اینجا کسی زندگی میکند؟ گفت:« بله بعد از امتحانات رفتهاند.» از آن اتاق کثیف و راهروهای تنگ و تاریک بلوک یک خوشم نیامد. برگشتیم امور خوابگاهها و به آن خانم مسئول گفتیم اگر امکانش هست اتاقم در یک بلوک دیگر و اتاقهای کم جمعیت تر تعیین کنید. خانم مسئول در لیست اتاقها جستجو کرد و جایی خالی در اتاق 403 یافت. رفتیم اتاق را دیدیم. وضع بلوک و اتاق از قبلی خیلی بهتر بود. به این ترتیب من شدم یکی از اهالی اتاق 403.
88/7/27
5:29 ع
یَا حَافِظا لا یَغْفُلُ
قبل از اینکه بخواهم این مطلب را بنویسم درست فکر نکرده بودم که تاریخ چیست و اگر چه چیزی را بخوانم میگویم که تاریخ خواندهام. وقتی قصدم برای نوشتن این مطالب جدی شد به ویکیپدیا مراجعه نکردم تا معنای تاریخ را بفهمم؛ فکر کردم از جاهایی است که میتوان فتوی داد!:
« تاریخ مجموعهای از سرگذشتها و حالات و مخصوصا روایاتی از زندگی تمدنها، اقوام، ملتها، گروهها و نسلهای مختلف یک ملت است.»
و باز میتوان! حکم داد که: « تحلیل تاریخ و علل پیشرفت یا زمین خوردن همانها که تاریخ میشوند، آنان را که تاریخ میخوانند به سلاح تدبیر و بصیرت و قدرت پیش بینی مجهز میکند.»
اما با رجوع به خودم نتوانستم بگویم که باید چه زمانی از وقوع حادثهای یا دوران زندگی قومی بگذرد تا بتوان آن را تاریخ کرد. آیا اصلا کسی است که چیزی را تاریخ میکند یا تاریخ خودش تاریخ میشود؟
جان کلام اینکه« ما »خودمان یک نسل از نسلهای ملت و قومی میدانیم که حرکت آن از بزرگترین حرکتها و انقلابهای قرن بلکه تاریخ بوده است. و این « ما» جماعت جوانان دانشجویی است که سال تولدش بین 60 و 65 و سال ورودش به دانشگاه بین 80 و 84 است. البته این« ما» اینقدر هم صلب نیست که حتما بین دو عدد گیر افتاده باشد. اما « ما» آنهایی هستند که حال و هوای جنگ را تا حدی فهمیدهاند و 14 خرداد 68 را با چشمانشان دیدهاند. «ما» در نیمه دوم دهه شصت و نیمه اول دهه هفتاد دوره دبستان و راهنماییش را طی کرده و در نیمه دوم دهه هفتاد دبیرستانی بوده.
این نوشتارها مجموعهای است از نوع زندگی بعضی از این «ما» ها. صاحب قلم خودش در سال 62 به دنیا آمده، در سال 68 به کلاس اول رفته، در سال 74 دانش آموز راهنمایی شده، سال 77 وارد دبیرستان شده و سال 81 کنکور داده و بهمن ماه 81 دانشجو شده است. نگارنده در حال حاضر دانشجوی کارشناسی ارشد است. این نوشتارها فقط خاطره نیست؛ بلکه بخشی از تاریخ انقلاب است! تاریخ که شاخ و دم ندارد. فرزندان ما هم روزی میخواهند بدانند که در دهه هشتاد در دانشگاهها چه میگذشته؟ دانشجویانش چه شکلی بودند،چطور به انقلابشان ضربه زدند یا انقلابشان را تقویت کردند، چگونه حرف میزدند، چگونه درس میخواندند، چگونه اردو میرفتند، چطور تجمع میکردند و در یک کلام چطور زندگی میکردند.
البته بعضی از بخشهای نوشته رنگ و بوی شخصی خواهد داشت. من گاهی نماینده « ما» نیست. گرچه «ما» نمیتواند از من جدا شود! بحث فلسفی است.
نوشتارهایی که با نام «بشارت» تقدیمتان خواهد شد زندگی دانشجویی و تا حدی شخصی «ما» و من است. از همه آنهایی که از «ما» ها هستند میخواهم اگر جایی چیزی را به اشتباه به آنان نسبت دادهام اصلاحش نمایند.از «ما» ها میخواهم که آنها هم بنویسند و این تاریخ مانند را تکمیل کنند تا در پایان این دهه بتوانیم آنچه را کرده ایم ارزیابی کنیم ، آنچه باید اصلاح کنیم دریابیم و عبرتی برای «آنها» یی باشیم که راه « ما» را ادامه میدهند.
اینکه چرا اسم این مجموعه یادداشت « بشارت» است دلایل مختلفی میتواند داشته باشد اما آنچه ما را به این اسم گذاری رهنمون شده، در قسمتهای پایانی مشخص میشود و اصلا مگر سریال نویسان درباره وجه تسمیه سریالشان توضیح میدهند که من بخواهم این کار را بکنم. خودتان ببینید بشارت را با این تاریخ چه کار است؟، که شاید این تاریخ و این «ما» را با بشارت نسبتی نباشد. ما حتما نسبتی دیدهایم که این اسم را نهادهایم. یا علی.
88/7/11
9:3 ص
یا رازق الطفل الصغیر
*آن وقتها مدرسه ها سه ثلثه بودند. آخر هر ثلث، امتحانشان برگزار میشد. امتحانات ثلث دوم آخر سال بود و قبل از تعطیلات عید. همزمان با خانه تکانیها. یادم میآید که مادرم پرده های خانه مان را شسته بود. خانه بزرگ بود و پرده های پنجرههای رو به حیاط بزرگش، زیاد. خودم پول هایم را جمع کرده بودم که بعد از امتحانها از مغازه سر راه مدرسه برچسب فوتبالیست ها بخرم. یادم نمی آید که ماهی قرمز خریده بودم یا وعده خریدش را به خودم داه بودم. حال پدرم خوب بود. البته چند روزی بود که مریضی یکی از نزدیکان کمی غمگینش کرده بود. تازگیها از کسی شنیدم که آن روزها برای آن نزدیک گریه می کرده.
*صبح از خواب بیدار شدم؛ مثل روزهای دیگر. امتحان جغرافی داشتم. روز بیست و چهارم اسفند ماه سال هزار و سی صد و هفتاد و سه، قمری اش چهاردهم شوال بود. شاگرد اول مدرسه بودم و امتحان جغرافی را مثل بقیه امتحان ها خوبِ خوب دادم. از دبستان والعصر، پیاده با دوستانم به خانه برگشتم. مهمان داشتیم. از نوع نا خوانده اش. مادربزرگ، زن عمو و دختر عموهایم. چرا آمده بودند خانه ما؟؛ آن هم ایام امتحانات بچه ها. بابا تصادف کرده بود. مادر و برادر بزرگم رفته بودند بیمارستان. می گفتند چیزی نیست فقط یکی از استخوان هایش شکسته. کودک بودم و نه چندان کنجکاو. حساس نشدم. باور کردم که حال بابا خوبِ خوب است. رفتم در اتاق مشترک من و برادرم و شروع کردم به مطالعه درس علوم تجربی. برای امتحان فردا. خانمها در هال دور هم نشسته بودند و صحبت می کردند. چند باری که از اتاق بیرون آمدم و حال بابا را پرسیدم؛ جواب شنیدم که چیزی نیست، مامان اینا کم کم میآیند. عصر شد. نزدیک غروب. زنگ خانه به صدا در آمد شاید هم نه. همین که از شیشه بزرگ، مادر را در حیاط دیدیم صدا زدیم: مامان آمد. مادر وارد حیاط شد و لباس های روی بند را جمع کرد. اندکی بعد راهرو را هم گذرانده بود و وارد هال شده بود. " پاشید لباس هایتان را عوض کنید." یعنی مشکی بپوشید. و این یعنی بابا رفته بود. فقط به خواست خدا و نه به هیچ دلیل دیگری مثل اشتباه دکتر و سهل انگاری اورژانس و .... بابا به خواست خدا رفت و امتحان فردای من عوض شد. پدرم صبح از خانه بیرون رفته بود؛ مثل روزهای دیگر و عصر به خانه برنگشته بود؛ نه مثل روزهای دیگر.
*پدرم فرزند میرزا علی اصغر نمازی مداح بود. میرزا علی اصغر سی و پنج سال پیش در سن نود سالگی مرحوم شد. او مداحی سنتی و اهل حکمت بود و دکّانی در مولوی داشت. شنیدهام که در جمعهای خانوادگی شاهنامه و داستانهای آموزنده میخوانده. به علت کهولت و بیماری پدر بزرگم، پدر و عمویم از کودکی برای تامین زندگی، سخت کار میکردند.پدرم پنج شش کلاس بیشتر سواد نداشت. او نه وزیر بود نه وکیل نه مدیر کل. البته از خیلی از اینها بهتر بود! پدرم کاسب بود. کسب از نوع حلالش. و برای همین می گویم از خیلی از آنها بهتر بود چون الکاسب حبیب الله. هر یک از دوستانش که مدتی با او بوده اند از مهربانی ها و دلسوزیهایش بی نصیب نمانده و به قولی نمک گیر او شده اند. کمتر کسی را دیده ام یا می شناسم که به اندازه او اهل صله رحم باشد. حتی به دورترین فامیل ها هم سر می زد. از آنهایی بود که محبت اهل بیت علیهم السلام درونشان می جوشید. جوششی که میشد حاصلش را در چشمان سرخش بعد از روضه فهمید . از پایههای اصلی یکی از هیئتهای قدیمی دعای ندبه بود. مرا هم با خودش به هیئت می برد. همو مرا هیئتی کرد. پایِِِ نیمه شعبان آن هیئت برای ما بود. پدرم مرد بود. مردی مهربان.من را که ته تاغاری( با توصیه دوست عزیزم سید جواد قاف به غین تغییر کرد) بودم بسیار دوست داشت. گرچه دوست داشتن هایش از جنس مردهای قدیمی تر از امروزیها بود.
*پدرم به خواست خدا رفت.حالا پانزده سال از آن زمان میگذرد. او رفت و من یتیم شدم. خدا خودش یتیم ها بزرگ میکند و کرد. حالا دلم برایش بیش از همیشه این پانزده سال تنگ می شود و البته شب عروسیم بیش از همه . اوایل کمی در جمعِ هم سن هایم ابا داشتم بگویم پدرم رفته. حالا دوست دارم حتما از ایشان بگویم. از اینکه همه چیزم را مدیون ایشانم. و البته مدیون مادری بزرگ که برایم هم مادر بوده هم پدر. پدرم بابای خوبی بود که شبیهش کم پیدا می شود. شاید یک دلیل زود رفتنش هم همین بود. خدا رحمتش کناد و با اربابش اباعبدلله الحسین علیه السلام محشور. یا علی.
87/5/28
1:36 ص
اعلام شد که وزیر ارشاد هم سفره ی معتکفان هستند. داشتم می خوردم که نفری که پشت به پشت من، کنار سفره ی بغلی نشسته بود به من تکیه داد. برگشتم دیدم همان دوستی است که درباره ی نوشتن با هم صحبت کرده بودیم. گفتم:
من اسم شما را نمی دانم. گفت:
من هم.
گفتم: محمدم.
گفت: من هم رسول. دانشجوی مدیریت صنعتی.
بعد از افطار مثل روز قبل صحبت ها شروع شد. دوستان دلداده داشتند نسکافه! می خوردند. به ما ندادند البته. شب نیمه ی رجب اعمال خاصی دارد به علاوه ی برنامه ی عزاداری که ساعت بیست و سه برگزار خواهد شد و مناجات نیمه شب که قرار است دعای کمیل خوانده شود. همه ی وسایل برای جلب رحمت ومغفرت خدا جمع است. یا باسط الیدین بالعطیه، ای که دو دستت را گرمتر از مادر گشوده ای، فاغفر لنا یا ذا العلی فی هذه العشیه. برای نماز شش رکعته آماده شدم و اولین دو رکعتیش را شروع کردم. محمد رضا نماز سی رکعته ی وارد شده در این شب را می خواند. بعد از هر دو رکعتی در کاغذی علامت می زد تا تعداد رکعات را گم نکند. دومین دو رکعتی را می خواندم که حاج سعید صحبت را شروع کرد. داستان به گناه افتادن برسیسای عابد را می گفت. فردی که از شهر بیرون رفته بود و در گوشه ای عبادت می کرد تا جایی که مستجاب الدعوه شده بود. اما شیطان یک لحظه دلش را برد و به گناهش انداخت. حاج سعید از این داستان استفاده کرد وگفت برسیسا معتکف بود و به گناه افتاد. خیلی باید مواظب باشیم. بعد از صحبت، اشعاری در مدح حضرت زینیب کبری سلام الله علیها خواند. کمی بعد، همه ی چراغ ها خاموش شد و صدای گریه بلند. انگار تاریکی گمشده ی معتکف است! طوری که هیچ کس جز صاحب خانه اشکش را نبیند و بغض هایش را. دیشب گریه ها بیشتر از دلتنگی و درد گناهان بود و امشب بیشتر عاشورایی است. حاجی هم گفت:
« چقدر شبیه شب عاشورا شده امشب.» و گفت:
« امام زمان، اگه آدم حسابمون نکرده باشی چه خاکی به سرمون کنیم. اگه به سر همه دستی بکشی و به من عنایت نکنی چه کنم؟... بچه ها فردا شب همه خونه هاتون هستید.»
این حرف، خیلی اشک بچه ها را در آورد. انگار حرف دل همه بود. راستی فردا شب چطور دوری خانه ات را تحمل کنیم؟
آخر مراسم که صدای گریه ی بچه ها بلند بود، حاج سعید گفت:
« هر کی دست های بغل دستیاشو بگیره و همه با هم العفو بگید. یعنی خدا! ما همه با هم هستیم. از بین ما کسی را جدا نکن.»
حاجی گفت عکاس ها از این صحنه عکس بیندازند، تا یادگاری برای بچه ها بماند. ما تنها نبودیم. طلب مغفرتمان هم با هم شده بود. از پایان عزاداری تا شروع دعای کمیل وقت زیادی نبود. عده ی کمی استراحت کردند. شب آخر مهمانی را خوب است بیدار باشی. نگاه به در و دیوار مسجد هم غنیمت است، نیمه شب فردا در مسجد نخواهی بود. بین نمازها نشسته بودم که با رسول حرف از ازدواج شد، تازه فهمید که من متاهلم. گفت:
« اگه می دونستم باهات نمی پریدم.» به یکی از دوستانش که او هم مزدوج بود گفت:
« این هم زن ذلیله!»
طرف از چند متر عقب تر پرید و مرا در آغوش گرفت و گفت:
« ما زن دلیلیم، نه زن ذلیل. علاقه ی فراوان به همسرامون باعث شده که حرفشون دلیلمون باشه.»
ساعت از دو گذشته بود که حاج آقای بکایی مناجات را شروع کرد. ابتدا اشعاری در فراق حضرت مهدی ارواحنا فداه. صدایشان را بارها از سیما شنیده بودم اما تا به حال در مجلسشان نبوده ام. بسیار نوای دلنشینی داشتند. حیف که زمان کم بود و حاج آقا مجبور بود دعای کمیل را به سرعت بخواند. بعد از آخرین مناجات نیمه شب، سفره ی آخرین سحری پهن شد خداحافظ ای سفره های سحر. خداحافظ مناجات نیمه شب. خداحافظ صدای گریه ی دوستان مناجاتیم در تاریکی مسجد دانشگاه.
سحری و آماده شدن برای نماز صبح مثل روزهای قبل بود اما اذان صبح روز سوم بسیار متفاوت! این اذان صبح راه را می بندد. الله اکبر اذان صبح روز سوم همان و بسته شدن راههای برگشت! همان. هر کس دو روز اول را معتکف بماند، روزه و اعتکاف روز سوم بر او واجب می شود. و این زیباترین نقطه ی اعتکاف است. تا به حال خودت آمده بودی بدون امر مولا. خودت آمده بودی و دو روز در خانه اش نشستی تا روز سوم را او نگهت دارد. حالا مولا امر کرده اند که : کسی نباید خارج شود. و اوج افتخار و لذت بنده در امر مولاست. اگر تا دیر وقت، نزدیکی های وقت غذا، در خانه ی میزبان بمانی و او برای پذیرایی از تو تهیه دیده باشد، دیگر به تو اجازه ی خروج از خانه اش را نمی دهد. گویا خدا هم برای مهمان هایش طعامی لذیذ تهیه کرده! فردا سخت پذیرایی خواهیم شد. خدایا! حالا تو ، خودت به من امر کرده ای که در خانه ام بمان. دیگر اگر هم من بخواهم، تو نمی گذاری از خانه ات خارج شوم.
87/5/19
3:43 ع
87/5/13
8:11 ع
چراغ ها کم کم روشن شد. هنوز از گوشه کنار مسجد صدای گریه می آید. سفره های سحری پهن شد وقیمه پلو ها پخش. ماست و هلو هم چاشنی غذا بود. بچه های خادم واقعا زحمت می کشند. حتما وقتی معتکف ها گرم مناجات بودند، آنها گرم آماده کردن سحری معتکف ها. بیرون از مسجد روی میز فلاکس چایی گذاشته اند. بعضی ها چای را در راه مسجد تا وضوخانه مینوشند. بعد از مسواک و وضو به مسجد برگشتم. پانزده دقیقه ای به اذان مانده. بعضی ها مشغول وتر بودند. بعد از اذان صبح، حاج آقای ابو ترابی نماز جماعت را اقامه کردند بعد از تعقیبات نماز، رفتند منبر. صحبت حاج آقا درباره ی اقامه بود. « حی علی الفلاح، بپا خیزید برای رستگاری. قد افلح من تزکی. پس یعنی برای تزکیه بر خیزید.» سخنرانی که تمام شد، همه خوابیدند. نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم. چند دقیقه بعد صدای حاج مهدی سماواتی از بلند گو های مسجد پخش شد، یعنی وقت بیداری است. چه شعر زیبایی می خواند:«
ببریدم سر راهش که زخاک قدمش فیض برگشتن نورم به بصر نزدیک است
از فراقش چه جگرها که نشد خون و نسوخت چیدن حاصل خون های جگر نزدیک است.»
پیمان دور هم نشستیم و آقای رهبری با لهجه ی عربی حدیث کساء خواند. بعد از حدیث کساء پیمان که برادر زاده اش برایش لباس تمیز آورده بود و از اخبار مطلعش کرده بود گفت: « اسیرای اسرائیلی در دست حزب الله زنده نبودن. جسدشون رو مبادله کردن.» این حرف بحثی را درباره ی حزب الله و جنگ سی و سه روزه راه انداخت که به مسئله ی علایم ظهور کشیده شد. حرف ها که تمام شد ساکها را مرتب کردم. یکی از معضلات مل بودند. با وجود تنگی جا ساکها را هم باید جا می دادیم. ما که کنار ستون بودیم و بعضی از جاهای دیگر مسجد هم ساکهاشون آنجا گذاشته بودند. دراز کشیدم. خوف وجودم را فرا گرفت. به روز آخر فکر می کردم. اعمال ام داوود. سه روز مهمان خدا بودن و دست خالی برگشتن اوج خسران است. به فردا خیلی امیدوارم و البته بسیار می ترسم که تا آن موقع لایق جوایز نشوم. در همین فکرها بودم که خوابم برد و این خواب تا هفده و نیم طول کشید.
87/5/10
4:7 ع
...من به جای آنها که از ما خیلی بازتر بود غبطه خوردم. وای بر من که هنوز در قید راحتی هستم. برنامه ی قبل از اذان مغرب مناجات بود که حاج مهدی سماواتی قرار بود بخوانند. وقتی حاج مهدی شروع کرد ساعت نزدیک 20 بود. اول اشعاری در مدح امام زمان (عج الله فرجه). لحن زیبای حاجی و طنین یابن الحسن یابن الحسن معتکفین روزه دار فضا را نورانی کرد. گریز حاج مهدی از تلاوت قرآن حضرت علی( علیه السلام) در آغوش پیامبر، به تلاوت قرآن امام حسین (علیه السلام) بر سر نی محفل زیبا را با اشک آراسته گرداند. زیارت جامعه کبیره شروع شد و من در تمام زیات به یاد حرم حضرت امام رضا علیه السلام بودم. وقتی روبروی ضریح می ایستی و جامعه می خوانی. آخر زیارت، حاج مهدی معتکفین را به کربلا برد. یا قوم ان لم ترحمونی فرحموا هذا الطفل. حال عجیبی پیدا شده بود. هنگام غروب، گریه برای ابا عبدالله علیه السلام، افطار روزه داران شد. دعا که تمام شد اذان گفتند. برای وضو بیرون رفتم، یکی از بچه ها دم درب با شیشه آبی وضو می گرفت، من هم مثل او وضو گرفتم و سریع به مسجد بر گشتم که به جماعت برسم. نماز را حاج آقا گل محمدی با سرعت اقامه کردند. نورانیت و زیبایی مسجد در این لحظات از هر زمان دیگری بیشتر شده. خدایا برای افطار مهمان ها چه آماده کرده ای؟ یک روز در خانه ات بوده ایم اما گرسنه و تشنه. حالا وقت سنگ تمام گذاشتن است. اعطنی بمسئلتی ایاک جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الاخره. بعد از نماز، زیباترین سفره ی هستی پهن شد. سفره ی افطار.انگار هر لقمه ای که می خوری احساس نزذیکی می کنی، به خدا. روزه ی روز اول،کلی حالمان را عوض کرده. ای کاش حداقل یک روز قبل از اعتکاف روزه گرفته بودم تا آماده تر به خانه خدا می آمدم. بعد از افطار دوباره صحبت ها شروع شد. دست روزگار ما را به بحث اشتغال بانوان کشاند عده ای مخالف ومن تا حدی موافق. قدری کاکائو آورده بودم. از ساک بیرون آوردم تا با دوستان بخوریم. با چایی. همه برداشتند. پلاستیک وسط بود که یکی از بچه های گروه دلداده های جلویی( در ردیف جلوی ما بودند) گفت پلاستیک ما با شما عوض. آنها آب نبات داشتند. کمی بعد یکی از دلداده ها با یک حرکت ایذایی کاکائو ها را از آن خود کرد! البته برای خنده. دوستان جلویی هم کاکائو خوردند. نشسته بودیم که یکی از دلداده ها گوشی تلفن همراهی را جلو آورد و گفت با شما کار دارن. من هم گوشی را گرفتم و شروع کردم به حرف زدن. چطوری؟ اونجا هم گرمه؟ نه کولر گازی هست. اینجا پنکه خامش روشن می شه. مگه برق نیومده؟ دلداده ها مونده بودند چه حرفی می زنیم. با نگاه به آنها خنده ام گرفت، حرف را نتوانستم ادامه دهم و گوشی را به آنها برگرداندم. یکی از دوستانشان بود که این جوری داشتند با او شوخی می کردند. خیلی از معتکف ها دارند نماز چهار رکعتی شب چهاردهم را می خوانند. به همان کیفیت نماز شب قبل. این هم از صحنه های زیبای اعتکاف است. نمازی که معتکف را بیش از سی دقیقه در حالت قیام نگه می دارد. من و محمد هم صحبت شدیم. بچه ی شوشتر است و در دانشگاه تهران جنوب برق قدرت می خواند. از مشکلات ازدواج و سختی خانه دار شدن می گفت. صحبتمان که تمام شد داشتم نوشتن خاطره ها را کامل می کردم که یکی از بچه ها گفت: خاطره های اعتکاف رو می نویسی؟ گفتم:بله.خاطره نوشتن خیلی خوبه. خاطره های جهادی پارسال که در همین دفترم نوشته بودم به او نشان دادم. گفت: من که در خودم نمی بینم برم جهادی. فکر اعتکاف رو هم نمی کردم. آخه خیلی به خانواده وابستم. اینجا که میو مدم نمی خواستم تلفن همراه بیارم اما مادرم خودش تلفن را در ساکم گذاشت. کمی از جهادی ها برایش صحبت کردم. از چیزهایی که می گفتم گاهی دهانش باز می ماند. واقعا دهانش را به نشانه ی تعجب باز می کرد. با هم برای تجدید وضو رفتیم بیرون. اسمش را پرسیدم، محمد جعفر. دانشجوی ترم دومی کامپیوتر دانشگاه تهران است. دوباره به مسجد بر گشتیم. راستی این رفت و برگشت ها چقدر لذت بخش و پر معناست. هر ساعتی از بیست و چهار ساعت که بخواهی، می توانی وارد مسجد شوی. راحت وارد می شوی. هیچ وقت از آب بیرون نمی افتی. در این مدت خوب فهمیده ای که المو من فی المسجد کا لسمک فی الماء یعنی چه. خدایا تازه آب مناجاتت وجود از خشکی ترک خورده ام را ترمیم کرده، مرا ماهی همیشه زنده ی این آب قرار بده. به مسجد که بر گشتم دو رکعت از نماز چهار رکعتی یس تبارک را خواندم. دورکعت اولم که تمام شد، یک دورکعتی سعید هم تمام شده بود. سعید گفت: کربلا رفته ای؟ گفتم: بله، فروردین هشتاد و پنج. گفت من شهریور همان سال، آنجا بودم. قدری هم از سفرم به مدینه ومکه برایش گفتم. خیلی دوست داشت زایر مدینه شود. صحبت که تمام شد هر دو مشغول دو رکعت بعدی شدیم. چه نشست و برخاست هایی دارد اعتکاف. هر کاری هم بکنی، آخرش به نماز و مناجات، فکر یا ذکر ختم می شود. خدایا شکرت.
87/5/5
6:26 ص
. بلا فاصله بعد از صحبت های حاج آقا دراز کشیدم. حالم یه جوری بود. ضیق جا هم فشار را بیشتر می کرد. مکان در نظر گرفته شد برای هر معتکف از جای یک میت هم کمتر است. نمی دانم چرا جای ما از بقیه ی جاهای مسجد تنگ تر هم هست. یکی از همسایه ها نیت اعتکاف نکرده و می رود بیرون می خوابد که تا آخر هم نفهمیدیم کجا؟ باز هم جا خیلی تنگ است. یکی که به جمع خوابان اضافه می شد به کتابی می ماند که وسط کتاب های یک قفسه ی کتابخانه به زور جا می دهند. با همه ی اینها خوابیدم.حدود ساعت هشت چشمم را بازکردم. از دو طرف در فشار بودم. نفسم به زور بالا می آمد! دیدم اگر جای سر و پایم را عوض کنم راحت تر می شوم. سرم را جایی گذاشتم که پای هم ردیف هایم آنجا بود. دوباره خوابیده و نزدیک ده بیدار شدم. برای وضو از مسجد رفتم بیرون. وضو خانه باز هم شلوغ بود. بعد از چند دقیقه وضو گرفته از دستشویی خارج شدم. صحنه ای جالب، صفی حدودا سی متری و ال شکل جلوی دستشویی تشکیل شده. یک فکری باید برای این مسئله بکنند. یکی از عکاس ها- که تا آخر مهمانی در هیچ جایی تنهایمان نگذاشتند و البته نمی دانم آن همه عکسی که گرفتند کجا چاپ شده- داشت از این منظره ی ناب عکس می گرفت. وارد مسجد که شدم همه ی چراغ ها روشن و قرار است استاد کریم منصوری برای تلاوت قرآن بیایند. ده دقیقه از ده ونیم گذشته بود که استاد تلاوت را شروع کردند. با صوتی بسیار زیبا آیات پنجاه و چهار تا پنجاه و هشت سوره ی مائده به علاوه سوره ضحی تلاوت شد. بعد از قرآن، حاج آقای مهندسی رفتند منبر. « ساحل نشین دریای اعتکاف نباشید. لخت بشید و وارد دریا بشید و مروارید ناب را از صدف اعتکاف خارج کنید.» وسط سخنرانی ها بعضی هم به کارهای دلخواهشان مشغولند و خواب مورد پسند بسیاری از بچه هاست. بعد از سخنرانی باقری پیشم آمد و چند دقیقه ای از خاطرات سفرش به مالزی و اندونزی بریم تعریف کرد. از طرف جنبش دانشجویی دانشجویان جهان اسلام رفته بود. اوضاع فرهنگی مالزی با این همه سرو صدا را با اوضاع فرهنگی و دینی در جامعه ی خودمان مقایسه می کرد و خدا را شکر. هیچ جایی مثل ایران نمی شه. نزدیک اذان اعلام شد که برادرها می توانند از دستشویی های جنب دانشکده ی دندانپزشکی هم استفاده کنند. من هم این بار برای رهایی از ازدحام به سراغ دستشویی های جدید رفتم و پیدا شان کردم. از قبلی ها بسیار خلوت تر است و البته از مسجد کمی دورتر. نماز ظهر و عصر به جماعت اقامه شد . بعد از نماز حال خوبی داشتم، می خواستم دعایی بخوانم اما دوباره زبان اجازه نداد. این از آفت های اعتکاف است. تازه من که تنها آمده ام، بعضی هیئتی می آیند، با همه ی رفقا. صحبت ها این بار در باب دولت نهم و انتقاد از آن بود. بعد از حدود نیم ساعت صحبت، جوانی توپول با ریش پروفسوری کنار ما نشست. برای استفاده از پریز های کنار ما که پر از شارژرهای تلفن همراه بود آمده بود. چهره اش جذبم کرد. گفتم : چی می خونی؟ نگفت. هر کسی حدسی زد. چند دقیقه ای سر کار بودیم، نگفت. پرسیدم: متولد چندی؟ گفت : چند می خوره؟ دوباره حدس ها شروع شد و هنوز هم نمی دانم متولد چند بوده. معلوم شد همان سالی که من طرح ولایت بودم او هم بوده البته در دو دوره ی متفاوت. عمره هم با هم رفته بودیم! یک روز رفته بودیم و ا هم برگشته ا بازهم البته در دو کاروان متفاوت. سید بود و اسمش کاظم. لعن دشمنان اهل بیت را قبول نداشت. کمی بحث کردیم، گفت من دوست ندارم، صحبت را ادامه ندادیم. چند بار دراز کشیدم تا بخوابم اما بحث داغ بچه ها نگذاشت. سخن از ازدواج بود. مجتبی که حقوق بین الملل می خواند بحث را دست گرفته بود. مزدوج بود و تازه داماد. بسیار بسیار امید وار کننده درباره ی ازدواج صحبت می کرد. بیان زیبایی داشت. من شنونده بودم. دراز کشیدم. محمد رضا گفت: حاجی قصد ازدواج نداری؟ گفتم: عقد کرده ام. گفت: پس چرا چیزی نمی گی؟ بعد از حدود سه ساعت حرف زدن بالاخره خوابیدم. هفده تا هجده و سی خوابیدم. بعد از تجدید وضو کمی قرآن خواندم و بعد به سراغ دو تا از دوستان رفتم که قبلا دانشجوی سمنان بودند و از آنجا آشنا بودیم. یکی شان چند روز پیش عقد کرده بود. ادامه دارد...