87/5/10
4:7 ع
...من به جای آنها که از ما خیلی بازتر بود غبطه خوردم. وای بر من که هنوز در قید راحتی هستم. برنامه ی قبل از اذان مغرب مناجات بود که حاج مهدی سماواتی قرار بود بخوانند. وقتی حاج مهدی شروع کرد ساعت نزدیک 20 بود. اول اشعاری در مدح امام زمان (عج الله فرجه). لحن زیبای حاجی و طنین یابن الحسن یابن الحسن معتکفین روزه دار فضا را نورانی کرد. گریز حاج مهدی از تلاوت قرآن حضرت علی( علیه السلام) در آغوش پیامبر، به تلاوت قرآن امام حسین (علیه السلام) بر سر نی محفل زیبا را با اشک آراسته گرداند. زیارت جامعه کبیره شروع شد و من در تمام زیات به یاد حرم حضرت امام رضا علیه السلام بودم. وقتی روبروی ضریح می ایستی و جامعه می خوانی. آخر زیارت، حاج مهدی معتکفین را به کربلا برد. یا قوم ان لم ترحمونی فرحموا هذا الطفل. حال عجیبی پیدا شده بود. هنگام غروب، گریه برای ابا عبدالله علیه السلام، افطار روزه داران شد. دعا که تمام شد اذان گفتند. برای وضو بیرون رفتم، یکی از بچه ها دم درب با شیشه آبی وضو می گرفت، من هم مثل او وضو گرفتم و سریع به مسجد بر گشتم که به جماعت برسم. نماز را حاج آقا گل محمدی با سرعت اقامه کردند. نورانیت و زیبایی مسجد در این لحظات از هر زمان دیگری بیشتر شده. خدایا برای افطار مهمان ها چه آماده کرده ای؟ یک روز در خانه ات بوده ایم اما گرسنه و تشنه. حالا وقت سنگ تمام گذاشتن است. اعطنی بمسئلتی ایاک جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الاخره. بعد از نماز، زیباترین سفره ی هستی پهن شد. سفره ی افطار.انگار هر لقمه ای که می خوری احساس نزذیکی می کنی، به خدا. روزه ی روز اول،کلی حالمان را عوض کرده. ای کاش حداقل یک روز قبل از اعتکاف روزه گرفته بودم تا آماده تر به خانه خدا می آمدم. بعد از افطار دوباره صحبت ها شروع شد. دست روزگار ما را به بحث اشتغال بانوان کشاند عده ای مخالف ومن تا حدی موافق. قدری کاکائو آورده بودم. از ساک بیرون آوردم تا با دوستان بخوریم. با چایی. همه برداشتند. پلاستیک وسط بود که یکی از بچه های گروه دلداده های جلویی( در ردیف جلوی ما بودند) گفت پلاستیک ما با شما عوض. آنها آب نبات داشتند. کمی بعد یکی از دلداده ها با یک حرکت ایذایی کاکائو ها را از آن خود کرد! البته برای خنده. دوستان جلویی هم کاکائو خوردند. نشسته بودیم که یکی از دلداده ها گوشی تلفن همراهی را جلو آورد و گفت با شما کار دارن. من هم گوشی را گرفتم و شروع کردم به حرف زدن. چطوری؟ اونجا هم گرمه؟ نه کولر گازی هست. اینجا پنکه خامش روشن می شه. مگه برق نیومده؟ دلداده ها مونده بودند چه حرفی می زنیم. با نگاه به آنها خنده ام گرفت، حرف را نتوانستم ادامه دهم و گوشی را به آنها برگرداندم. یکی از دوستانشان بود که این جوری داشتند با او شوخی می کردند. خیلی از معتکف ها دارند نماز چهار رکعتی شب چهاردهم را می خوانند. به همان کیفیت نماز شب قبل. این هم از صحنه های زیبای اعتکاف است. نمازی که معتکف را بیش از سی دقیقه در حالت قیام نگه می دارد. من و محمد هم صحبت شدیم. بچه ی شوشتر است و در دانشگاه تهران جنوب برق قدرت می خواند. از مشکلات ازدواج و سختی خانه دار شدن می گفت. صحبتمان که تمام شد داشتم نوشتن خاطره ها را کامل می کردم که یکی از بچه ها گفت: خاطره های اعتکاف رو می نویسی؟ گفتم:بله.خاطره نوشتن خیلی خوبه. خاطره های جهادی پارسال که در همین دفترم نوشته بودم به او نشان دادم. گفت: من که در خودم نمی بینم برم جهادی. فکر اعتکاف رو هم نمی کردم. آخه خیلی به خانواده وابستم. اینجا که میو مدم نمی خواستم تلفن همراه بیارم اما مادرم خودش تلفن را در ساکم گذاشت. کمی از جهادی ها برایش صحبت کردم. از چیزهایی که می گفتم گاهی دهانش باز می ماند. واقعا دهانش را به نشانه ی تعجب باز می کرد. با هم برای تجدید وضو رفتیم بیرون. اسمش را پرسیدم، محمد جعفر. دانشجوی ترم دومی کامپیوتر دانشگاه تهران است. دوباره به مسجد بر گشتیم. راستی این رفت و برگشت ها چقدر لذت بخش و پر معناست. هر ساعتی از بیست و چهار ساعت که بخواهی، می توانی وارد مسجد شوی. راحت وارد می شوی. هیچ وقت از آب بیرون نمی افتی. در این مدت خوب فهمیده ای که المو من فی المسجد کا لسمک فی الماء یعنی چه. خدایا تازه آب مناجاتت وجود از خشکی ترک خورده ام را ترمیم کرده، مرا ماهی همیشه زنده ی این آب قرار بده. به مسجد که بر گشتم دو رکعت از نماز چهار رکعتی یس تبارک را خواندم. دورکعت اولم که تمام شد، یک دورکعتی سعید هم تمام شده بود. سعید گفت: کربلا رفته ای؟ گفتم: بله، فروردین هشتاد و پنج. گفت من شهریور همان سال، آنجا بودم. قدری هم از سفرم به مدینه ومکه برایش گفتم. خیلی دوست داشت زایر مدینه شود. صحبت که تمام شد هر دو مشغول دو رکعت بعدی شدیم. چه نشست و برخاست هایی دارد اعتکاف. هر کاری هم بکنی، آخرش به نماز و مناجات، فکر یا ذکر ختم می شود. خدایا شکرت.