سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

87/5/19
3:43 ع

. با لباس رسمی بیرون رفتم و وضو گرفتم.  اینجا هم به فکر فردا هستم. یا کریم، خودت خدایی کن. به مسجد برگشتم. از بلندگو اعلام شد که برای عمل به فرموده ی دیروز مقام معظم رهبری درباره  اهمیت صحیفه ی سجادیه و بهره بردن جوانان معتکف از ادعیه ی امام سجاد علیه السلام، تعدادی صحیفه بین دانشجویان پخش خواهد شد، استفاده کنید و به کتابخانه ها بر گردانید. دو حلقه ی معرفت هم در مسجد تشکیل شده. یکی با موضوع تدبر در قرآن، جلوی مسجد نزدیک محراب و یکی هم انتهای مسجد دم درب با موضوع مفهوم شناسی عبادت در نهج البلاغه. رفتم ببینم بحث ها چطره؟ همان طور که ایستاده بودم و داشتم حلقه ی تدبر در قرآن را می دیدم فکر کردم خوب است چند دقیقه ای در مسجد بگردم و از حال وهوا با خبر بشوم. بعضی ها نماز می خوانند، بعضی قرآن وعده ای کتاب. کتاب هایی دیدم؛ مراقبت و حضور، خودشناسی عرفانی، غم نامه ی حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها و... بعضی سر به زیر انداخته اند وفکر می کنند. کنار دیوار انتهایی مسجد عده ای نشسته اند که سنشان از بقیه ی بچه ها بیشتر است. به نظرم استاد باشند. رو به در که می ایستی کنج سمت چپ انتهایی مسجد روی دیوار کاغذی زده شده و رویش نوشته : پزشک اعتکاف و کاغذ دیگری زیر آن که: شربت پیشگیری و درمان گرما زدگی رسید، گروه پزشکی مستقر در حیاط. کمی به سمت جلوی مسجد که آمدم نگاه به نگاه یکی از بچه ها افتاد. سلام کردیم، دو سه بار. جلو آمد، دست دادیم. گفت چهرتون خیلی آشناس. بعد از کمی تفحص معلوم شد بچه محل هستیم. تقا ضای دعا کردیم و خدا حافظی. به سمت چپ رفتم، دنبال صحیفه در کتابخانه ها. کنار کتابخانه، محمد از بچه های مسجدمان را دیدم.گفت: دنبال چیزی هستی؟ گفتم: صحیفه. از کتابخانه یک صحیفه به من داد و گفت :زودتر می گفتی. تقاضای دعا کردیم وخدا حافظی. سر جای خودم رفتم و شروع کردم به نوشتن. گرم نوشتن بودم که یکی از بچه های عقبی دست انداخت گردنم و گفت: منم خیلی دوست دارم خاطره بنویسم. مدت کوتاهی هر روز می نوشتم. خیلی زیبا بود. می بینم تو می نویسی خیلی لذت می برم. قدری درباره ی خاطره نویسی صحبت کردیم. گفتم داشتم به فردا فکر می کردم ترسیدم. گفت حاج آقای قمی حرف قشنگی زدند, زشته بعد از اومدن به خونه ی خدا و گریه و انابه باز بگی نمی دونم خدا بخشیده یا نه. نوشتن را ادامه دادم. حاج مهدی سماواتی برای مناجات قبل از اذان آمد. مثل همیشه اول اشعاری در فراق امام زمام علیه السلام. شب جمعه بود و نمی شد کربلا نرفت. مخصوصا شب نیمه ی رجب که شب رحلت حضرت زینب سلام الله علیها هم بود. حاج مهدی زیبا می خواند و با سوز. شعری که گوشواره اش کلام حضرت زینب سلام الله علیها بود که ما رایت الا جمیلا. گریه مقدمه است برای مناجات، برای آنکه نگاهت کنند. اشک دیدنیت می کند، خصوصا اگر از کربلا آمده باشد. مناجات منظومه ی حضرت علی علیه السلام زبان ما شد تا با خدا مناجات کنیم. الهی لئن خیبتنی او طردتنی    فمن ذالذی ارجو و من ذالذی اشفع. مناجات که تمام شد  بلافاصله اذان گفتند. این اذان یعنی روز دوم تمام شده و شب آخر شروع. روزه ی روز دوم دل ها را نرم تر کرده و صورت ها را نورانی تر. سفره ی افطار بعد از نماز جماعت به سرعت پهن شد. سفره ای که در ظاهر بنده ها پهن می کنند اما در واقع پذیرایی خدا از مهمان های روزهای نورانی است. بچه های خادم ظرف هایی که در آنها خرما، پنیر و بامیه بود پخش کردند. خرما کام روزه دار را شیرین می کند و رحمت خدا جانش را. رجب نهری است در بهشت. چیزی در آن جاری است، از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر... 
مشخصات مدیر وبلاگ
 
لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
صفحه‌های دیگر
دوستان
 

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ