88/8/29
11:34 ص
مسئله اساسی و یادداشت اصلی ما هنوز فاجعه کشتار شیعیان در یمن است. اما این یادداشت به مناسبت پخش سریال (( شمس العماره)) تقدیم می شود. به نظر من سریال های صدا و سیما بسیار مهم است چون در نسل حاضر و آینده ما اثری بی بدیل دارد. اگر بی خیال این ها شویم فردا نسلی خواهیم داشت که هیچ تناسبی با اسلام ناب ندارند. لطفا اگر وبلاگ نویس هستید درباره فاجعه یمن بنویسید. درباره صدا و سیما هم. یا علی
لیلا ، عمه، دریا، شکور، زیور، شریفه، رحمت، پروین خانم، هرمز.آدم هایی که خوب و خوش در شمس العماره زندگی می کنند. البته ظاهرا زمانِ بودن هدایت خان حال و هوای دیگری بوده، در حال حاضر هم ملالی نیست جز بی شوهری لیلا خانم. تمامی اهالی خانه فکر و ذکرشان حول شوهر دار شدن لیلا خانم می چرخد وصدا و سیما هم مرحمت فرموده و بینندگان تلویزیون را از ماجرای خواستگاری ها از سرکار علیّه بی نصیب نگذاشته است. خواستگاران یکی پس از دیگری به شمس العماره شرفیاب می شوند و لیلا خانم هم با آغوش باز از مهمان ها پذیرایی می کند و بیننده منحرفی مثل نگارنده گمان میبرد که این دختر دارد با همه طالبانش حال ! می کند.
نوع لباس، گفتار و حرکات شخصیت های داستان متعلق به منطقه ای خاص از یکی از شهرهای ایران است. البته ما از چندی پیش دریافته ایم که خون مردم شمال تهران آنقدر پر رنگ است که می تواند کل کشور را تحت تاثیر قرار داده و وقت کشور و مسئولان آن را به مدت چند ماه هدر دهد.
دریا و شکور زوجی جیره خوار سفره شمس العماره اند و درطبقه یا اطاقی از آن زندگی می کنند. شکور پسری بی کار است و با این حال بیننده باید او را دوست داشته باشد چون با مزه است.
دریا زن شکور دختری پر توقع و پرخاشگر ست و با زبان و حرف های طوفانیش مردش را ادب می کند. بیننده باید دریا را هم دوست داشته باشد. سرکار لیلا در نطق های پس از دستورش سادگی و صداقت لیلا را گوشزد می کند و چه کسی حق دارد روی حرف ایشان حرفی بزند.
این نطق های حضرت ایشان پدیده ای جدید در سریال های ایرانی است . مسئله قضا و قدردر یکی از همین نطق ها تبیین می شود. پری خانم را بی خیال می شوم. هرمز خان تربیت شده فرنگ و مظهر فرزانگی و به گفته حضرت لیلا نعمتی برای شمس العماره است. زبان پری خانم هم در نهایت به برکت هم نشینی با هرمز خان اصلاح می شود.
رحمت مستخدم خانه زاد این عمارت و دارای ظاهری متفاوت با بقیه مردان است. حرف هایش بوی اصلاح الگوی مصرف با اسانس خساست می دهد. همسرش زیور زنی شاد ،فعال و متا فزیکین است. زیور اهل حال است. یک بار که از دخترش شریفه درباره خواستگارش می پرسد، چند بار تاکید می کند که پسره با حاله؟
از حواشی بگذریم و به اصل بپردازیم که شبکه دو هم تمام زورش را می زند تا مردم با تمام وجودشان این اصل را پیگیری کنند. ماجرای خواستگاری لیلا به کجا ختم می شود؟ در حالی که بیننده در حال تجزیه و تحلیل است تا بهترین مورد برای همسری بانوی شمس الماره را پیدا کند، لیلا خانم در سیر و سلوکی عارفانه به نتیجه ای گرانقدر می رسد. حقیقت زمانی بر لیلا کشف می شود که صدای اذان فضا را پر می کند، لیلا مه تسبیحی به دست می گیرد، دل وصل می شود. فیلم غسل داده می شود، بنا بر ملاک برخی کارشناسان این سریال به خاطر این صحنه باید در زمره فیلم های دینی قرار بگیرد البته بگذریم از طرح مسایل فلسفی و اخلاقی مطرح شده در آن. لیلا چندی پس از این مکاشفه لب می گشاید و همه را از غم آزاد می کند. لیلا خانم فهمیده است که ملاک انتخاب همسر به دل نشستن ایشان است بی خیال حرف و فکر ومشورت و .... و این آخرین طبقه از عمارتی است که پایه اش خراب است.
هفته گذشته بخشی از سئوال و جوب های خبرنگاران و آقای ضرغامی را می دیدم .رئیس رسانه ملی در میان صحبت هایشان فرمودند: اهالی هنر به همه حرف های ما گوش نمی کنند آنچه آنها می ساند دقیقا همان چیزی نیست که ما می خواهیم. برداشت من این بود که سازندگان علایق و تفکراتی دارد که د کارشان می آمیزند و این باعث می شود که کار تولیدی همان چیزی نباشد که صدا و سیما می خواهد.
من از سخن ایشان استفاده و چند نکته خدمتشان عرض می کنم:
آقای ضرغامی! اینکه هنرمندان فکر و سلیقه خاص خودشان را دارند قبول؛ اما آیا صدا و سیما ، مدیر و شورای سیاست گذاری و شورای نظارت و هزار دم و دستگاه دیگر ندارد؟ آقای رئیس! شاید شما و این هزار دم و دستگاه فکری ندارید که سریالی مثل شمس العماره وقت مردم و و بودجه کشور را هدر می دهد و اگر فکر دارید وفکرتان این است حالا با کمی تفاوت ناشی از سلیقه و ... سازندگان، واویلا!
آقای ضرغامی، شما بفرمایید بیننده باید از شمس العماره چه بیاموزد؟ بی حیایی دختر جوان در حرف زدن با پسرهای خواستگار و حال کردن با آنها؟، انتخاب همسر با ملاک بر دل نشستن؟، اصلاح الگوی مصرف با اسانس خساست وسخره، زن ذلیلی شکور، زندگی مرفهانه اهل عمارت، فرهیختگی هرمز فرنگ رفته؟ یا ...
ادعا دارید شبکه دو شبکه کودک است. بنده به شخصه از اینکه از شبکهمخصوص کودکان این سریال راپخش کرده اید از شما شا کی ام. شما به کودکان چیزهایی یاد می دهید که چون ریختن زهر در کام آنهاست و کودکان نزدیک من از قربانی های این زهر خواهند بود. ظاهرا حواستان به پیامد های یک فیلم نیست و احتمالا یادتان رفته است پیام حضرت امام(1) را به رئیس وقت سازمان درباره پخش نظر یکی از بینندگان سریالی خارجی مبنی بر الگو بودن نقش اول سریال برای زنان جامعه. والسلام.
(1): آقاى محمد هاشمى، مدیرعامل صدا و سیماى جمهورى اسلامى.
با کمال تأسف و تأثر روز گذشته (شنبه هشتم بهمن ماه 67) از صداى جمهورى اسلامى مطلبى در مورد الگوى زن پخش گردیده است که انسان شرم دارد بازگو نماید. فردى که این مطلب را پخش کرده است تعزیر و اخراج مىگردد، و دست اندرکاران آن تعزیر خواهند شد. در صورتى که ثابت شود قصد توهین در کار بوده است، بلاشک فردتوهین کننده محکوم به اعدام است. اگر بار دیگر از اینگونه قضایا تکرار گردد، موجب تنبیه و توبیخ و مجازات شدید و جدى مسئولین بالاى صدا و سیما خواهد شد. البته در تمامى زمینهها قوه قضاییه اقدام مىنماید.
روح اللَّه الموسوى الخمینى.9/11/67
شمس العماره بینندگان خود را سر کار گذاشت
سرانجام، شمس العماره هوس را پذیرفت
شمس العماره و مهندسی فرهنگی
صدا و سیما و مشکلاتی که هنوز باقی است
تاملات دهگانه در شمس العماره
88/8/19
2:47 ع
مرگ پیش آورد با لبخند ، جام دیگری
گفت :من پرکرده ام این را به نامِ دیگری
خوشه ای هم از شراب خویش امشب مست باش
ای تهی ! ای جرعه نوش ازدحام دیگری !
شد قضا عمر تو ، در این سیر موهوم طلب
کو طوافی تازه در بیت الحرام دیگری ؟ ...
هر قیامم سجده ای شد ، هر رکوعم سجده ای
سجده ای خواهم که باز آرد قیام دیگری
تخته سنگی ، سال ها در سینه ام نشکفته ماند
می تراشم صخره ها از شعر ـ دام دیگری ـ
در فراسوی عدم می ایستد ، دل می برد
با تبسم ، با کرشمه ،... بی کلام دیگری
من غبار حسرت تقویم های مرده ام
کاش عشق از در درآید با سلام دیگری
عبد الحمید ضیایی
88/5/17
10:35 ص
در این زمانه هیچکس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست
همین دمی که رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست
همین هوا که عین عشق پاک است
گره که خود با هوس خودش نیست
خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بیخداست، پس خودش نیست
دلی که گرد خویش میتند تار،
اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست
مگس، به هرکجا، بهجز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست
تو ای من، ای عقاب ِ بستهبالم
اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست
تو دستکم کمی شبیه خود باش
در این جهان که هیچکس خودش نیست
تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست
88/4/7
11:52 ص
باسمه تعالی
خدمت همه روشن فکران و علمای منطق و فلسفه و رسانه سلام عرض میکنم
بنده یک ایرانیم. اهل روستا. این نامه را برای عذرخواهی از شما مینویسم. ببخشید چند روزی تاخیر داشتم.
بنده یک ایرانیم. حایز شرایط شرکت در انتخابات. حق انداختن یک رای به صندوق را دارم. البته این را شما بهتر میدانید. اگر اشتباه میکنم، تصحیح بفرمایید.
بنده یک ایرانیم؛ گرچه معنای جمهوری و دموکراسی و امثال اینها را درست نمیدانم و اصلا یک روستایی را چه به این حرفها، اما فکر میکردم دموکراسی یعنی اداره مملکت با احترام به رای مردم و مشارکت آنها در سازندگی. البته میدانم این حرفها از دهان بنده و سایر همگنانم بزرگتر است و حتما باید از دهان و زبان اهل قلم، آن هم در جرایدی خاص بتراود.
بنده یک ایرانیم. مثل بسیاری از آنها تبلیغات نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری را دنبال میکردم.حرفهای چهار نفرشان را شنیدم. من هم برای خودم میزانی برای سنجش حرفها دارم. ببخشید گاهی میفهمم. البته معترفم که فهم، مختص شما و موافقانتان است. ببخشید. میزان را میگفتم. دو تا از بچههای یکی از پیرزنهای روستای ما در جنگ شهید شدند. یکیشان مفقود شد. شاید یکی از همانهایی باشد که در دانشگاه شما مهمان است. شنیدهام، وقتی آمدند باعث کدورت خاطر شما شدند. من به جای آنها از شما عذر خواهی میکنم. من همیشه به این فکر میکنم که چرا آنها رفتند.
بنده مسلمانم. ایرانیم. فکر کردم و به نتیجه رسیدم که آنها برای اسلام و ایران جان دادند؛ خونشان نباید پایمال شود.
میزان را میگفتم. پسرم جوان است. مثل خیلی از بچههای روستا. کار میخواهد، خانه میخواهد. دوست دارد تشکیل خانواده بدهد. زندگی پسرم برای من مهم است.
تبلیغات را میگفتم. حرفهای چهار نفرشان را شنیدم. یکیشان را بیشتر میشناختم. دو بار از نزدیک دیده بودمش. یک بار که به شهرستان ما آمده بود، به استقبالش رفتم. ساعتی را در جاده منتظر بودم. وقتی آمد خوشحال شدم. یادم رفت. بابت استقبال از او از شما معذرت میخواهم. ما که منور الفکر نیستیم که بفهمیم استقبال خادم رفتن بد است.
بار دوم او به روستای ما آمد. پسرم نامهای به او داد. پیرزن مادر دو شهید هم برایش اسپند دود کرد. میگفت این مرد نمیگذارد خون فرزندانم هدر برود. پیر زن است دیگر، بر او حرجی نیست. ببخشیدش.
خلاصه اینکه حرفهای چهار نفرشانم را شنیدم. شنیدهها را کنار دیدههایم گذاشتم. کارگاهی که راه افتاد و پسرم را شاغل کرد، جادهای که آسفالت شد و روستای ما را از انزوا خارج کرد و از همه مهمتر، حرفهای آن مرد در برابر ظالمان که ما را شیر کرد. من حرفهای او را خودم شنیدم. در اجلاس. و آن چند نفری که فریادشان در آمد. مردم روستا از اینکه رییس جمهورشان مقابل ظالمان ایستاد خوشحال شدند. یکی پیدا نشد به ما بگوید:« اهل پشت کوه را چه به فهم مسایل سیاست بین الملل.»
بنده ایرانیم. شنیدهها و دیدهها را کنار هم گذاشتم تا تصمیم بگیرم. همیشه در انتخابات همین کار را میکردم. این بار نتیجه احمدی نژاد شد. فکر کردم او اصلح است. بیشتر اهالی روستا همین طور فکر کردند. دیدههایشان بر شنیدهها چربید. دروغگویی او را قبول نکردند. من و آنها، روز جمعه اسم احمدی نژاد را در برگه رای نوشتیم.
شنبه اعلام کردند که او رای آورده است. همه خوشحال شدند. پیر زن از بقیه بیشتر. مادر شهید شیرینی و شربت در روستا پخش کرد. عوام است دیگر، نذرش را ادا کرد.
قدری که گذشت ما تازه فهمیدیم که همه چیز اشتباهی بوده است.
ما اشتباه کردیم به چشمانمان اعتماد کردیم. باید« اعتماد» میخواندیم. باید « اعتماد» میخواندیم تا بفهمیم همه چیز دروغ بوده است.، حتی شاغل شدن پسرم. گرچه « اعتماد» نمیگفت که چطور دیدههایمان را نادیده بگیریم؛ اما بالاخره باید میفهمیدیم که آنها از ما بهتر میفهمند.
ما اشتباه کردیم که به فکر خون فرزندان پیرزن روستا بودیم. باید از قبل، آنکه را شما میگفتید انتخاب میکردیم تا خون اراذل هدر نرود. اصلا ای کاش قبل از انتخابات برای شهدای اراذل نذری پخته بودیم و برای پیروزی رنگ سبز، سیاه میپوشیدیم.
ما از محضر شما عذر میخواهیم. ما اشتباهی خیال میکردیم که جمهوریت یعنی احترام به رای مردم. باید هر روز به « جمهوریت» سر میزدیم تا بفهمیم مردی که خودش به روستای ما آمد و بعضی مشکلاتمان را حل کرد، چقدر برای آینده این مملکت خطرناک است. باید میفهمیدیم آینده آقا زادهها بر آینده مملکت اولی است. و البته فهمیده بودیم که او برای آینده آقا زادهها خطر ناک است.
باید « جمهوریت» را هر روز میخواندیم تا بفهمیم آمدن رئیس جمهور به روستا برای رای جمع کردن بوده است. راه اندازی کارگاه هم همینطور، آسفالت جاده هم، احترام به پیرزن هم و ایستادن مقابل ظالمان هم برای رای جمع کردن بوده است.
ما واقعا شرمندهایم. شرمندهایم از اینکه حرف حجاریان و خاتمی و سروش و ملکیان و مخبلباف و صادق زیبا کلام و پگاه آهنگرانی و تاج زاده و ابطحی و کرباسچی و فایزه هاشمی و عطریانفر و قوچانی و لیلی رشیدی و .... را گوش نکردیم. ما از همه این خانمها و آقایان خجالت میکشیم. ما اینقدر فهم نداشتیم که آنها بازیگر و متفکر و نویسنده و سیاست مدار و کارگردان و آقازاده و ... هستند و از عوام بهتر میفهمند.
خدا سایه این اهل منطق و فلسفه را از سرمان کوتاه نفرماید. اگر آنها نبودند نمیفهمیدیم در انتخابات تقلب شده. آخر باید خیلی اهل تحلیل باشی تا بتوانی اثبات کنی هیچ کس غیر از تو و هم فکرانت نمیفهمد و البته هنر بالاتر اثبات عدم مخالفان نظر تو است؛ حتی اگر برگههای رایشان موجود و قابل شمارش باشد.
راستی شما واقعا به ما خدمت کردید. من و بقیه اهالی روستا نمیدانستیم در چه اوضاع فلاکت باری زندگی میکنیم. فکر میکردیم باید شکر کنیم که امنیتی هست و زمینی و کاری برای رزق حلال. هر روز و هر شب خدا را برای داشتن رهبری خوب و رییس جمهوری مثل خودمان شکر میکردیم. ما اینها را بعد از نمازمان دعا میکردیم. اما شنیدیم شما و همفکرانتان در خیابانهای تهران ناسزا نثارشان میکردید. اول تعجب کردیم؛ اما بعد با خودمان گفتیم، حتما آنها بهتر میفهمند. آنها اهل کتاب و روزنامه و سایت و وبلاگ هستند. مگر میشود اشتباه کنند. آنها مشتری ثابت اعتماد ملی و آفتاب یزد و اندیشه نو و اعتماد و جمهوریت و قلم نیوز هستند. وقتی ما اخبار شبکه یک سیما را میبینیم آنها بیبیسی را نگاه میکنند. ما را به خاطر آن تعجب اولیهمان ببخشید؛ نفهمیدیم.
در پایان باز هم از اینکه خاطرتان را آزرده و احوالتان را افسردیم عذر خواهی میکنیم.
فقط از شما عزیزان که خدماتتان از سر ما زیاد بوده، عاجزانه یک درخواست داریم.گفتم که ما برای انتخاب، دیدهها و شنیدههایمان را کنار هم گذاشتیم و به نتیجه رسیدیم. لطفا مثل همیشه توصیهای راهگشا بیان فرمایید تا در انتخابات بعدی، دیدههایمان را نبینیم و سبب آزردگی خاطر شما روشن فکران نگردیم.
روستایی
پی نوشت1: روستایی میتواند هر کسی غیر از روشن فکران، اعم از دانشجو، استاد دانشگاه، طلبه، نماینده مجلس و... باشد.
88/3/12
12:40 ع
سلام علیکم. ببخشید خیلی فرصت نیست. نگاه جناب آقای کوشکی به جناب میر حسین موسوی را بسی جالب یافتم. انشاالله در باب انتخابات یادداشتی تقدیم خواهم کرد.
دکتر محمدصادق کوشکی، استاد دانشگاه و تحلیلگر مسائل سیاسی در گفتگو با خبرنگار پارسینه در پاسخ به سئوالی در مورد تبار سیاسی-معرفتی میرحسین موسوی به عنوان نامزد برجسته این دوره از انتخابات ریاست جمهوری گفت: بخش زیادی از روشنفکران ایرانی قبل از انقلاب اسلامی سرخورده از مفاهیم مدرن در جستجوی یک آلترناتیو به یک یاس فلسفی رسیده بودند و بروز اندیشه اسلام مبارز و پدید آمدن انقلاب اسلامی و آشنایی با اندیشه های ارائه شده از چهره هایی مثل شریعتی، طالقانی، شهید بهشتی و امام خمینی موجب شد این عده آلترناتیو ذهنی خود را در "جمهوری اسلامی "جستجو کنند، پس به سختی دلباخته آن شدند، چهره هایی مثل میرحسین موسوی، زهرا رهنورد و ..که تبدبل به چهره های انقلابی دهه شصت شدند، جزو همین دسته هستند.
کوشکی افزود:این طیف پس از ثبات انقلاب اسلامی نتوانستند به کنه مفهومی انقلاب اسلامی دست پیدا کنند و همین باعث شد که به تدریج و با گذشت زمان دوباره یک رجوع مجدد به برخی از اندیشه های روشنفکرانه مدرن بنمایند.
وی با بیان اینکه "سید مرتضی آوینی" نیز از جمله این متفکران بود، اما توانست به ثبات هویتی دست پیدا کند، گفت: مثلا شهید آوینی از حمله چهره هایی بود که همانند میرحسین موسوی و خیل عظیمی از جوانان روشنفکر غرب گرا با یاس از اندیشه های روشنفکری به دامان انقلاب اسلامی پناهنده شد و آن را جایگزین اندیشه های روشنفکرانه سابق خود کرد و توانست با دستیابی به اندیشه های دینی از زاویه دید امام خمینی به یک ثبات هویتی دینی دست پیدا کند و به یک روشنفکر دینی با منطق انقلاب اسلامی تبدیل شود، حال آنکه میرحسین و امثال او از این دستیابی محروم مانده اند.
کوشکی سپس به تبار سیاسی میرحسین موسوی اشاره کرد و گفت:آشفتگی هویتی میرحسین ، مسئله ای است که بطور واضح آن را می بینیم، آشفتگی فعلی میرحسین بین یک نیروی حزب اللهی و وفادار به انقلاب(میرحسین سالهای شصت) و بین چهره روشنفکر با ارزشهای اصلاح طلبانه( موسوی روزهای جاری) نشانی از آشفتگی ذهن روشنفکران ایرانی در دوران معاصر است، همان آشفتگی که در ذهن شخصی مثل جلال آل احمد می بینیم، هرچند که آل احمد تلاش داشت به ثبات برسد
این استاد دانشگاه خواجه نصیر معتقد است: سرگشتگی میان مذهب و مدرنیته از یکسو و دلبستگی به نمادهای سنت و تمایل به مفاهیم جدید از سوی دیگر، مشکل روشنفکری ایرانی دقیقا در چهره میرحسین مجلی شده است.
وی افزود: میرحسین از یک سو، عمیقا ضد آمریکایی، حامی عدالت،پیرو خط امام است اما از یکسو اما نمی تواند دلبستگی خودش به مفاهیم لیبرال مثل آزادی های فردی و تساهل و تسامح جبهه های سیاسی مخفی کند، این تناقض و دوگانگی از آنجا ناشی می شود که روشنفکر معاصرایرانی به ویژه روشنفکر دینی و خصوصا ان دسته از روشنفکران دینی که درگیر پروژه انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی شده اند نتوانسته اند به یک ثبات هویتی دست پیدا کنند، در حالی که نیروهایی که صرفا در حوزه ارزشهای سنتی و دلمشغولی های مذهبی فعالیت می کردند، از این ثبات برخوردار بوده اند و همینطور چهره هایی که از ابتدا پای بسته به ارزشهای مدرن و جدید بوده است.
کوشکی خاطر نشان کرد: اگر روشنفکر دینی ایرانی بتواند به یک هویت نوساخته و جدید و نه یک هویت التقاطی و ترکیب دست پیدا کند، آنگاه قادر خواهد بود که عرصه های قدرت فکری-علمی و سپس سیاسی ایران را به سادگی تسخیر کند، مکانیسم دستیابی به این هویت نو و درون زا هنوز برای روشنفکر دینی ایران آشکار نشده است .
وی با انتقاد از کسانی که رفتار دوگانه موسوی را حاصل نفاق و دورویی او می دانند،گفت: بعضی ها مثل روزنامه کیهان و ... این رفتارهای متناقض میرحسین را به دلیل نفاق و دو رویی شخصیت وی می دانند ، حال آنکه این گونه رفتارهای متناقض به هیچ وجه یک رذیله اخلاقی نیست، یعنی حاکی از نفاق و دورویی نیست و همان گونه که اشاره شد ناشی از آشفتگی در هویت فکری است.
کوشکی با بیان اینکه انتخابات عرصه ای که این واقعیت ها شفاف می شود، گفت: تصور می کنم در صورت پیروزی احتمالی میرحسین موسوی در انتخابات ریاست جمهوری تناقض های رفتاری ناشی از بی ثباتی هویتی به صورتی مشهود در عرصه های اجرایی کشور نمایان شود،مانند تعارض میان استقلال طلبی و استکبار ستیزی از یک سو و بهره گیری بدون مرز از اندیشه ها و پذیرش تفاوت میان اندیشه و قرائت های مختلف از مفاهیم مشترک.
وی پیش بینی کرد در صورت عدم موفقیت میرحسین در انتخابات ریاست جمهوری این امکان وجود دارد که میرحسین به عنوان نماینده یک نسل روشنفکر ناکام از دستیابی به هویت تثبیت شده با بهره گیری از درس های انتخابات جاری به یک بازسازی اندیشه ای بپردازد.
این تحلیلگر مسائل سیاسی ادامه داد: امکان دارد میرحسین در صورت ناکامی در انتخابات، برای وصول به یک اندیشه تثبیت شده برگرفته از دین و اقتضائات زندگی جدید دست به تلاش فکری و فرهنگی بزند، این حرکت می تواند پاسخگوی نیاز فکری بسیاری از جوانان امروز ایرانی باشد، جوانانی که به نوعی این تضاد را در وجود خود مشاهده می کنند از یک سو دلبستگی به ارزشهای سنتی و مذهبی و از سوی دیگر تعلق خاصر به اقتضائات زندگی جدید.
88/1/30
10:45 ص
ما از جان آوینی چه میخواهیم؟ این پرسش را معادل آن نگیرید که »ما چه نسبتی با آوینی داریم؟«
آیا واقعاً میان مغضوب و محبوب شدن یک فرد و اندیشههایش برای ما یک لحظه و یک اتفاق است؟
گرچه هنوز به اندیشه و سیر و سلوک او چندان التفاتی نمیشود.
به راستی اگر او به فیض شهادت نمیرسید باز هم موضع ما نسبت به او اینچنین بود؟ بدیهی است که چنین نبود.
حالا نام او شدهاست نشان استاندارد. و اگر آوینی زنده بود چنین میکرد که من میکنم! حالا که نیست تا خانهنشین بشود میتوان برایش یادبود گرفت و از قسمتهای خوبِ حیات او برای »آوینی ندیدهها« گفت. اینکه بیشتر روزها، روزه بود. اسرار الصلاه میخواند و هزار کشف و کرامت. اگر هم روزی این حرف ها خریدار نداشت از سیبیل نیچهای و دانشکده هنرش خواهیم گفت.
آوینی از جان ما چه میخواست؟ این ادعا عدهای را آزار خواهد داد که سید مرتضی آوینی -لااقل- به بخشهایی از حقیقت دست یافته بود و هر کس به چیزی در این حد دست یابد، ناگزیر از تقدیم روشنایی به سایر آدمهایی خواهد بود که در قسمتهای تاریکتری از این عالم زندگی میکنند. دغدغه آوینی در کارهایی که از او به جا مانده، نشان دادن سره از ناسره است و البته که این کار را از موضع راهنمایی به مقصد رسیده انجام میدهد. آیا همین طور است؟
تلاش برای نزدیک شدن به آن چه آوینی در جست و جوی آن بود -اگر با تلازمی عملی همراه باشد- کار دست آدم میدهد و مخاطب صادق آثار او را به محرومیت از بخش مهم چرب و شیرین زندگی میکشاند-گرچه آن وقت شیرینی در ذائقه آدم هم تغییر میکند. اگر بخواهید حرفهای او را بشنوید، باور کنید و ردای عمل به آن تن کنید، به قدر نسبتی که با حقیقت آثار او برقرار کردهاید، به دردسر میافتید. مگر این که شما هم مثل دیگران ادای او را درآورید. و البته ادای او را درآوردن هم زیاد سخت نیست.
روایت رایج از آوینی روایت »شهید آوینی« است نه مرتضی آوینی. کارگردانی که مستند جنگی میساخت و آخر هم در همین راه به فیض شهادت نائل گشت. روایت خوبی است، نه؟! برای اینکه خوبتر هم بشود میدهیم برایش یک مقتلی درست کنند که هر آوینی ندیدهای را کنارش ببریم و زار بزنند! تا بلکه کمی آدم بشوند.
لیکن این روایت همه آنچه آوینی بود، نیست. کسی هم از خود نمیپرسد که چرا یک مستندساز لقبش میشود »سید شهیدان اهل قلم«؟
حق هم دارند آنهایی که حرفهای او را دوست نداشته و ندارند. آنها که در سودای بهشت زمینی غرب به سر میبرند، چرا باید از کسی که رؤیای آنها را آشفته میکند خوششان بیاید؟! آوینی جرأت آن را داشت که در مقابل پرسشهای بزرگ قد علم کند و به آنها پاسخ دهد و دیگران را هم به تفکر وادارد. روشنفکران و متجددان حق هم دارند از کسی که مسلمات آنها را مورد پرسش قرار دهد خوششان نیاید. ولی ای کاش کار به همین جا ختم میشد. کار آنجا گران میآید که عدهای متجر و ظاهربین او را منحرف خواندند. در همین سالهای پایانی حیات مادیاش. و ابایی نداشتند که بگویند که شهادتش مانع انحرافش شد! و عاقبت به خیر از دنیا رفت.
تیغ دو لب تجدد و تحجر بود که خواست او را خانهنشین کند لیکن او مرد پرواز بود، نه کرم لجن زار.
حالا که دوباره نام او بر سر زبانها افتاده باید خوشحال بود و امیدوار؟!
امید به آنکه فرصتی فراهم شود تا آثار مکتوب او خوانده شود و به دور از سیاستزدگی بررسی و نقد شود. در یادبودهای او اغلب ترس از مصادره آوینی به چشم میآید تا چیز دیگری. اگر محدود نشود به خاطره گویی و کلی گویی درباره او.
افقی که آوینی در برابر همه ما میگشاید افقی است از انتظار آمادهگر. آنچه همه ما میگوییم و نمیدانیم که »انقلاب اسلامی زمینهساز ظهور است« یعنی چه؟! و همیشه با خود فکر کردهایم که باید توسعه پیدا کنیم و صنعتی بشویم و به همه جهان بگوییم که میشود مملکت مسلمانان هم توسعه پیدا کند و اگر میگویید نمیشود یعنی این! غافل از اینکه اگر قرار باشد با پُز توسعهیافتگی حرفمان خریدار داشته باشد، هیچ وقت خریدنی نیست.
88/1/19
12:23 ع
سلام علیکم. بیستم فروردین سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی است. شهیدی که از زمان خودش خیلی جلوتر و به قول مرحوم مددپور، پس فردایی بود. همسر شهید آوینی در جواب این سئوال که آقا مرتضی کجا می نوشتند؟، گفته اند:(( در همان آپارتمان هفتادوپنج متری که در قلهک داشتیم، دو اتاق بود و پنجنفر آدم. نمیدانم چهطور مینوشت. برایم عجیب بود. هیچوقت فکر نمیکرد باید اتاق دیگری داشته باشد. خودش را طوری تربیت کرده بود که میتوانست در همان شلوغی و سروصدا و بیجایی، پشت میز غذاخوری بنشیند و بنویسد. حتا میز خاصی برای کار نداشت. شبها که از سرکار میآمد، دو ساعتی میخوابید و بعد بلند میشد و به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم یک ساعتی میخوابید و بعد به سر کار میرفت )). نوشته زیر یکی از مقالات سید مرتضی به نام (( تجدید و تجدد))است.
طبیعت بهار طبیعت کودکی و نوجوانی است و همچنان که همه کودکان تن به پختگی و پیری و سپس مرگ می سپارند، طبیعت نیز ناگزیر است از آنکه تابستان و پاییز و سپس زمستان را بپذیرد. صد ها هزار سال است که چنین بوده است و چرا باید اکنون که دور ما رسیده، این نظام همیشگی تغییر و تبدیل پذیرد؟ از بهار تا زمستان تحول طبیعت تدریجی و متداوم است، اما حدوث بهار پس از مرگ زمستانی طبیعت، انقلابی دفعی است و نا منتظر.
بگذریم از آنکه ما گرفتاران جهان عادات، دیگر چشم تماشای راز نداریم و در عالم بیرون از خویش آنگونه می نگریم که روح عافیت طلبی و تمتع اقتضا دارد. چنین است که انقلاب شگفت انگیز بهاری، دیگر حتی شگفتی ما را نیز بر نمی انگیزد، چه برسد به آنکه نشانه ای تاویلی باشد برای تقرب به حقیقت وجود، آن سان که در کلام الهی و گفتار بزرگان می توان یافت که انقلاب ربیعی را حجتی بر رستاخیز پس از مرگ دانسته اند. بی تردید چنین است، اگر چه در روزگار ما «مرگ آگاهی» را عارضه ای روانی می شمارند که بشر را از نرمالیته یا سلامت روانی دور می دارد. اگر چشم سر داشتیم، در هر نهالی که سبزه می زد و در هر جوانه ای که می رویید و در هر شکوفه ای که می شکفت، ذکری از آن روز می یافتیم که بذر اجساد ما در گورها خواهد شکافت و ناگاه سر از قبر ها بر خواهیم داشت و چشم به جهانی دیگر خواهیم گشود.
تکرار از آنجا لازم می آید که ذات این عالم عین فناست. خلقت چون قلبی که می تپد تجدید می شود و خون حیات را در رگهای عالم وجود می دواند. این قلب تپنده در کجاست و چرا می تپد؟
مراد ما جواب گفتن به این پرسش نبوده است و اگر نه، شاید هیچ پرسشی از این مهم تر در عالم وجود نداشته باشد. بهار روزی نوین است و رستاخیز پس از مرگ نوروزی دیگر. روزگار نیز در انقلاب هایی که روی می دهند نو می شود. به این معنا، «تجدید» مقتضای ذاتی عالم وجود است، اما درباره «تجدد» چه باید گفت؟
«نوجویی» از صفات فطری بشر است که اگر نبود، تحول و تکامل وجود پیدا نمی کرد. اگر این صفت نبود، انسان تن و دل به عادات می سپرد و بدون دلزدگی از تکرار، آغاز تا انجام حیاتش را بی آنکه پوست بیندازد سپری می کرد؛ و آنگاه نه «تمدن» معنا می گرفت و نه «فرهنگ».
همین میل فطری به نوجویی است که تمدن ها را تجدید میکند. تمدن های بشری همواره پس از استقرار نخستین نهادهایی برای حفاظت از خویش و ممانعت از تحول ابداع می کنند، چنان که حکومت ها نیز چنین می کنند؛ اما ذات انسان عین تحول است، در عین آنکه این تحول ذاتی بر حقایقی ثابت ولا یتبدل مبتنی و متکی است. بشر مدام خواهان «تحول» است، اما سر رشته این طلب در کف با کفایت حقیقی ازلی و ابدی است که وجودش عین «نظم و ثبات» است. زمین در عین چرخش مدام، بر مداری ثابت راه می سپارد و خورشید در عین ثبات، در یک سفر کهکشانی به سوی مقصدی متعالی کوچ میکند.
تمدن کنونی که ذاتاً اروپایی است چنین نشان می دهد که هرگز از «نوشدن» -تجدد- باز نمی ایستد و این گونه، طمع کرده است که «فطرت نوجویی و طلب تحول» را در بشر امروز مهار کند. اما همچنان که بشر جدید «حقیقت ازلی» وجود خویش را به مثابه انسانی که خلیفةالله است انکار می کند، در این «تجدد مداوم» نیز از آن حقایق ثابت که همچون فصول طبیعت و منازل متناظر آن در حیات انسان –کودکی، جوانی، پختگی و پیری- ظهوری ادواری دارند، عدول کرده است. و چنین است که این تجدد مداوم هر چند میل بشر جدید را باری ایجاد تحول و نفی سیطره تمدن امروز به تعویق انداخته، اما نتوانسته است که آن را برای همیشه مهار کند. دیگر آثار دلزدگی و خستگی و عدم اعتماد به اصول جامعه متمدن را به روشنی میتوان در همه جا دید. دیگر این طلب تحول بزرگ ترین معضلی است که جامعه غرب در برابر حفظ سیطره خویش می یابد.
«آزادی» اگر نتواند بستر رجعت انسان را به حقیقت ازلی وجود خویش فراهم کند به بن بست می انجامد و به امری متضاد با خویش- یعنی «اسارت»- مبدل می شود. روی آوردن هنر و فلسفه به «ابسورد» نشانه آن است که حیات فردی و اجتماعی بشر جدید خود را در برابر بن بستی کور میابد. و همین طور «سنت» به مفهوم حقیقی خویش، در عین نظم و ثبات، ذاتاً امری متحول است. سنت را به مفهومی که در برابر تجدد قرار می گیرد به کار نبرده ام؛ این سنت که گفته ام «صورت متعین دین است» در حیات اجتماعی امتی که به آن دین گرویده است.
عادات هر نوع عمل –و از جمله عبادات- را فاسد می کنند. حکمت وجود شیطان در عالم آن است که فرد مومن همواره نسبت عمل خویش را با معنای حقیقی آن تجدید کند و از گرفتار آمدن در چنبره عادات بپرهیزد. وظیفه شیطان ایجاد شک است و شک هر چند بنیان اعتقادات را سست می کند، اما در عین حال رشته یقین را مستحکم می دارد. تا شک نباشد کی میتوان به یقین رسیدو تا شب نباشد کی می توان به حقیقت نور واصل شد؟ کیست که از این مجاهد بی نیاز باشد؟
ادوار چهارگانه که طبیعت طی می کند دلالتی است تاویلی که حکمت وجود تقابل و تضاد را در عالم بر ملا می دارد. زندگی از درون مرگ سر بر می آورد چنان که بهار از درون زمستان، و این تجدید خلقت با انقلاب هایی مکرر انجام می پذیرد.
به این معنی، آفرینش و انقلاب به یک معنا رجوع دارند: «فطرت» شکافتن است، همچنان که هسته ای می شکافد و نهالی از درون آن سر بر می آورد؛ فطرت شکافتن است، آنچنان که پوست شاخه ی درخت می شکافد و جوانه ای سر بر می آورد. فطرت شکافتن است چنان که جوانه ای می شکافد و شکوفه ای از دل آن بیرون می آید.
انقلاب نیز با این شکافتن و شکفتن ملازمه دارد: پوسته ای می شکافد و از درون آن نهالی شکفته می شود، شکافتن، شکفتن، و شکوفه. چنین است که عالم در خود تجدید می شود....و انسان نیز.
88/1/8
11:50 ص
سلام علیکم. سال نو مبارک. نوروز امسال تلویزیون چنگ چندانی به دل نزد. بگذریم از فیلم های خارجی که بعضی از آنها از نوع 2008 بودند. و البته بگذریم از یکی از فیلم های نمایش داده شده در شب چهارشنبه سوری. و البته بگذریم از عروسک های محبوب دوران کودکیمان؛ کلاه قرمزی و پسر خاله. مرا که خیلی سر حال آوردند این عروسک ها. خیلی ها از مدت ها قبل منتظر مرد دوهزار چهره بودند. سریالی که نسخه ی پارسالیش بسیار پر مخاطب و جذاب بود. اما امسال چندان جذابیتی نداشت.
برای بنده همیشه نکات اخلاقی کارتونی و برآمده از بعضی مسایل روزمره بسیار موثر بوده است. تفسیر عرفانی از یه توپ دارم قلقلیه، شنگول و منگول و حبه انگور، پینوکیو و .... یادم نمی رود روزی را که یکی از دوستان گفت: پینوکیو بعد از چند قسمت، آدم شد و ما بعد از چند سال آدم نشدیم، ما هم خندیدیم. اما بعدا همین جمله بارها اشکم را درآورد. مر دو هزار چهره هم امسال برای من اینطور شد.
آری مرد دو هزار چهره به نوعی حکایت زندگی خیلی از ما است. (( خیلی از ما مسعود شصتچی هستیم)) و نه دانشجو، نه استاد، نه رییس، نه پدر، نه مادر، نه همسر،نه دکتر، نه وکیل، نه وزیر و نه خیلی از چیزهای دیگر.
اگر خوب باشیم مثل مرد هزار چهره ایم و بدترمان مرد دو هزار چهره. ما را اشتباهی گرفتند و ما هم ابتدا اشتباهی کاری را قبول کردیم و بعد از مدتی فهمیدیم که اشتباهی شدن چندان هم بد مزه نیست و بعد شدیم مرد دو هزار چهره. اگر از ابتدا مظلوم بازی در نمی آوردیم و محکم می گفتیم (( خییلی ممنون)) نه خودمان گرفتار می شدیم و نه دیگران را به درد سر می انداختیم. آری ما شصتچی هستیم و نه مدیری.
جناب مدیری فقط این واقعیت را به شکل کاریکاتوری درآورده است. شصتچی حکایت زندگی بسیاری از آدم هاست.
سال، نو شده است. بیاییم برای یک بار هم که شده ، قبل از اینکه بازپرس در بازداشتگاه از ما درباره جو گرفتگی ها و اشتباهی شدنهایمان اعتراف بگیرد، به جای آرمیتا، مار نفسمان را بکشیم و خودمان باشیم، نه شصتچی. بی خود نیست که این همه بر خودشناسی سفارش شده است.
البته اگر خوب خوب شویم، می فهمیم که خودمان هم نیستیم. همه هیچیم که این حرف ها از دهان ما بزرگ تر است و برای مردان است نه مردان هزار چهره و غیره.یا علی مددی.
87/10/14
11:15 ص
87/10/4
9:8 ص
مقام معظم رهبری فرموده اند حرکت امام حسین علیه السلام از سه عنصر منطق و عقلانیت، حماسه و عاطفه تشکیل شده است. ما سعی خواهیم کرد به هر سه محور حضرت اباعبدالله علیه السلام بپردازیم و با این شعر از جنبه عاطفی کربلا شروع کردیم.
باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آید کربلا را
دشت پر شور و نوا را
گردش یک روز غمگین
گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را
باز باران با صدای گریه های کودکانه
از فراز گونه های زرد و عطشان
با گهرهای فراوان
می چکد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پیچ و خمی در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین
می چکد آهسته از چشمان سقا
بر لب این رود پیچان
باز باران
باز باران با ترانه
آید از چشمان مردی خسته جان
هیهات بر لب
از عطش در تاب و در تب
نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب
شش ماهه طفلی
رو به پایان
مرد محزون
دست پر خون می فشاند
از گلوی نازک شش ماهه
بر لب های خشک آسمان با چشم گریان
باز باران
باز هم اینجا عطش
آتش شراره جسمها
افتاده بی سر پاره پاره
می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان
وندرین تفتیده دشت و سینه ها برپاست طوفان
دستها آماده شلاق و سیلی
چهره ها از بارش شلاقها گردیده نیلی
دراین صحرای سوزان
می دود طفلی سه ساله
پر ز ناله
پای خسته
دلشکسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چکد از نوک سرخ نیزه ها
بر خاک سوزان
باز باران باز باران
قطره قطره می چکد از چوب محمل
خاکهای چادر زینب به آرامی شود گل
می رود این کاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این کاروان هم سنگ باران
آری آری
باز سنگ و باز باران
آری آری
تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
بر فراز خیمه برگونه ها
بر مشک ساقی
کاش می بارید باران
علی اصغر کوهکن