87/7/2
2:4 ص
خدمت همگی دوستان سلام. ببخشید دیر شد این دفعه. از همه نظرات زیبا متشکرم جز یکی دو نفر که حرفهای کجکی زدند درباره ی من. از همه ی دوستانی که این مطلب را می خوانند تقاضا ی نظر دارم. مخصوصا کسانی که برایشان رونوشت زدم.
بسمه تعالی
دانشگاه من! سلام.
ای عزیز دلم سلام.
اگر اول مهر نمی آمد و باز نمی شدی روانی می شدم. آخر تو برای من فقط کلاس و صندلی و راهرو و واحد و امتحان و نمره نیستی. تو برای من مرکز انسان سازی هستی. تو برای من مرکز مبارزه ای. تو مرکز داد و فریادی، مبدا تحولی.
دانشگاه من! چه حالی می کنی؟ امام چقدر تحویلت گرفته، ره بر هم همین طور. امام می گفت:« دانشگاه مبدا همه ی تحولات است، دانشگاه مرکز همه چیز است.»
دانشگاه من! سلام. ما در تو بزرگ شدیم، در تو یاد گرفتیم چطور فکر کنیم، در تو فهمیدیم که باید دغدغه داشته باشیم، در تو فهمیدیم باید بی خیال نباشیم. در تو یاد گرفتیم که باید سیب زمینی نباشیم.
دانشگاه من! غصه می خوری؟ حق داری.تو را اشتباه گرفته اند. تو که به قول امام« باید محل تربیت و تزکیه و محل علم به معنایی که برای کشورما لازم است » باشی، برای بعضی شده ای مرکز ترجمه ی فکر و علم غربی.
پدر ومادرت را اشتباه گرفته اند، دانشگاه من. دانشگاه ما اسلامی است ( باید باشد)، پدر دانشگاه ما مدرس( به فتح میم، به معنای محل درس) های ابن سینا و خواجه نصیر و ابوریحان است نه یونیور سیتی ها ی کمبریج و آکسفورد. دانشگاه من! حق داری گریه کنی.
دانشگاه من! تو کلی مجاهد به جبهه فرستادی و دانشجوی شهید تحویل گرفتی، اما حالا سکولار و بی بند و بار و مال مردم خوار می گویند تو بزرگشان کرده ای. دانشگاه من! تو را اشتباه گرفته اند، با یونیور سیتی.
دانشگاه من! تو نباید دانشگاه باشی، باید دانشگاه باشی! مگر نشنیدی امام فرمود:« منشا همه ی گرفتاری های یک کشور از دانشگاه است و حوزه های علمی و منشا همه ی سعادت ها، مادی و معنوی از دانشگاه است و حوزه های علمی. دانشگاه من! تو باید از آن منشا سعادت ها باشی نه منشا گرفتاری ها.
دانشگاه من! می دانم تو دانشجو می خواهی.
محمد نمازی
رونوشت به:
- دانشگاه های کشور
- کسانی که دوست دارند دانشجو شوند یا فکر می کنند هستند
87/6/7
6:57 ص
(( درد)) یکی از کلید واژه های شعر قیصر امین پور است. این شعر یکی از شعرهای پر درد قیصر است. حیف که دیر شناختمش. کاش باز هم مثل اویی بیاید.
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
(( چامه و چکامه)) نیستند
تا به(( رشته ی سخن )) در آورم
نعره نیستند
تا ز ((نای جان)) بر آورم
دردهای من نگفتنی است
دردهای من نهفتنی است
***
درد های من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
درد های پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
***
این سماجت عجیب
پا فشاری شگفت درد هاست
درد های آشنا
دردهای بومی غریب
درد های خانگی
درد های کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سر نوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را زبرگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
87/5/24
4:45 ع
چند روزی است رمان (( من او)) ی رضا امیر خانی را می خوانم. خیلی تعریفش را شنیده بودم اما حلوای تنترانی تا نخوری ندانی. دم امیر خانی گرم، هنر نمایی کرده در این اثرش. مطالعه ی این کتاب باعث شد که (( من او)) اولین کتابی باشد که در ((عباد)) معرفی می شود. اما از بخت بد امیرخانی یا مشایی ( رئیس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری) زمان این یادداشت با حرف های رحیم مشایی یکی شد. من هم ابتکارم گل کرد و معرفی (( من او)) را با نقد رحیم یکی کردم.سعی شده سبک یادداشت شبیه ((من او)) باشد. شخصیت ها هم به جز رحیم و مدیر، شخصیت های همین رمان هستند.
علی و کریم دیشب دم درب مسجد قندی حرف های رحیم را شنیدند. خیلی تعجب کردند. مخصوصا علی. در بین راه درویش مصطفی را دیدند. درویش صدایی صاف کرد و گفت:
ملتی که غاصب باشه حکما غاصبه، اما حکم آدمی که دوست ملت غاصب باشه معلومه! دوست اسرائیله. خدا اعلمه این آدم چرا رئیس سازمان میراث فرهنگیه !...یا علی مددی!
کریم معنای حرف های درویش مصطفی را درست نفهمید اما متوجه شد که یه جای کار این رحیم می لنگه.
صبح کریم و علی بعد از خوردن کله پاچه و بعد از رد شدن از جلوی پاسبان عزتی که داشت در مغازه ی دریانی لیمو ناد می خورد و حرف هایی را درباره ی درویش مصطفی بلغور می کرد، به مدرسه رسیدند. با هم سر صف رفتند. هر دو ته صف ایستادند. مدیر داشت سخنرانی می کرد.
اسرائیل باید از بین برود و اثری از آن بر نقشه ی جهان نماند.
رحیم هم جلوی صف ایستاده بود. با تمام دقت به حرف های رئیس جمهور( ببخشید مدیر) گوش می کرد و سرش را تکان می داد. کریم تعجب کرد. یا او معنای حرف های مدیر را نمی فهمید یا مدیر از حرف های رحیم خبر نداشت یا هر دو از حرف های هم خبر داشتند اما از آنجایی که کریم گودی بود نمی توانست از این پارادوکس سر در بیاورد. حرف های مدیر که تمام شد بچه ها رفتند سر کلاس.کریم از کنار میز قاجار که رد شد پوزخندی زد و گفت : هیکلش به قاعده ی دو تا فیله! به بهانه ی نشیمن گاه بزرگش می خواد همه جا رو بگیره. شاید هم غصب کنه.
واژه ی غصب را از درویش مصطفی یاد گرفته بود.
کریم کنار مجتبی نشست. مجتبی صفوی. کریم به سید مجتبی گفت دیشب رحیم چه حرف هایی زده. سید گفت:
عمله ی ظلم عمله ی ظلمند و ایستادن مقابل آنها واجب. چه در دولت هشتم باشد چه نهم یا هر زمان دیگر. علما نشسته اند و می گویند برای روز مبادا بایستی آماده شد، امروز همان روز مباداست...( سطر آخر عینا از (( من او)) نقل شده، فکر بد نکنید)
کریم که حالا فهمیده بود رحیم چه گندی بالا آورده گفت:
من خشتک این رحیم ور پریده را می کشم روی سرش.( عبارت از کتاب است، فقط جای قاجار از رحیم استفاده شده)
علی به رحیم که جلوی کلاس نشسته بود نگاه کرد و با خودش فکر کرد به قیافه ی این نمی خوره ار از این حرف ها بزنه. تازه این که با آقای مدیر خیلی رفیقه و مدیر حرف های قشنگ می زنه. در همین فکرها بود که رحیم برگشت و گفت:
ما با مردم آمریکا و اسرائیل دوست هستیم و ادامه داد: برای هزارمین بار و قویتر از گذشته، اعلام میکنم که ما با همه مردم دنیا دوستیم، حتی مردم آمریکا و اسرائیل.( عبارت از آقای رحیم مشایی است که از سایت تابناک نقل شده)
علی یاد حرف های درویش مصطفی افتاد: حکم آدمی که دوست ملت غاصب باشه معلومه،حکما دوست اسرائیله...یا علی مددی.
87/5/3
10:20 ع
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها..
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می داند؟
شاید امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مباداست!
مرحوم قیصر امین پور
87/4/19
10:0 ع
مرحوم قیصر امین پور نوشته ای بس ارزشمند دارند که در آنجا به پنج پرسش درباره ی شعر وشاعر جواب می دهند،البته عنوان نوشته پنج پرسش بی پاسخ است.اگر عمری باشد وتوفیقی،از محضر جناب ایشان بوسیله« پنج پرسش بی پاسخ » بهره خواهیم برد.غرض اینکه استاد ارجمند، جلوی هر چیزی یک چیست گذاشتن و به دنبال تعریف جنس و فصلی برای آن گشتن را اشتباه می دانند. شعر هم از همان چیز هاست.
عباد از این به بعد اشعار شاعران معاصر وغیر را معاصر را در برنامه ی نوشته هایش قرار خواهد داد.
یا رب از دلٌ مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق،خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گَرد خجالت زنده در خاکم کند
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه آرایی نمی آید زمن همچون حباب
موج بی پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردانی های حرص
خانه دار گوشه ی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچه ی دست فنا؟
زنده ی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا مانده ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشه ی تنهاییم
از فراموشان امن آباد ِعزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابی هاست چون چشم بتان،تعمیر من
مرحمت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولی های خود صائب خجالت می کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
صائب